روزنوشته های یک طلبه

امید است در سایه امام زمان ، سهم کوچکی از تبلیغ دین در فضای گسترده مجازی داشته باشم.

روزنوشته های یک طلبه

امید است در سایه امام زمان ، سهم کوچکی از تبلیغ دین در فضای گسترده مجازی داشته باشم.

آموزش سخنرانی ، فن بیان و خطابه ، متن سخنرانی های اساتید و خطاب ، سخنرانی روشمند دسته بندی شده ، دروس متداول حوزه و...

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عالی» ثبت شده است

تو یه نقلی هست که حضرت یوسف (علی نبینا و آله و علیه السلام) اون موقعی که دیگه رسیده بود مثلا به عنوان عزیز مصر شده بود و بزرگی شده بود بالای اون محل اقامتش ایستاده بود رو اون ایوان و داشت بیرون رو نگاه می کرد ، دید یه جوان کهنه پوشی داره مثلا فرض کنید کنار کوچه داره میره یه لباس مندرسی داشت جبرئیل همونجا کنار حضرت یوسف(ع) نازل شد ، گفت یا یوسف میشناسی این کیه؟ ، این جوان رو میشناسی کیه؟ حضرت یوسف (ع) گفت نه ، گفت این جوان همونی هستش که وقتی که زلیخا تو اون کاخش دنبال تو دوید که تو رو بگیره ، و به هر حال از پشت گرفت لباستو پاره کرده و همون موقع در که باز شد ، عزیز مصر اومد ، شوهر زلیخا ، یه مرتبه یه صحنه ی اینجوری اونوقت زلیخا فوری گفتش که یوسف به من قصد خیانت داشت برای اینکه خودش رو تبرئه کنه ، بعد تو گفتی نه من مقصر نبودم ولی خوب گیر افتادی بودی دیگه ، اون زن عزیز مصر بود اینجور نبود که حرف یه غلام رو مثلا بخرند ، یه بچه ی قنداقی ای بود اونجا که به اذن خدا به حرف در اومد ،(که تو قرآن هم هست :«شَهِدَ شاهد...» ، شهادت داد ، گفتش که اگه پیراهن یوسف از جلو پاره شده معلومه که یوسف قصد خیانت داشته ، اگه از پشت پاره شده معلومه که دنبالش کردند ، یه کسی دیگه دنبال او بوده و می خواسته او رو بگیره ، یوسف صادقه کاری نکرده یه استدلال خیلی قوی از زیان یه بچه قنداقی و تو اونجا تبرئه شدی تو اونجا خلاص شدی ، یوسف یادته اون صحنه رو؟ حضرت یوسف گفت بله ، گفت اون بچه ای که شهادت داد این جوونی است که الان داره تو کوچه میره و لباس کهنه و مندرس تنشه ، این همون بچه هست ، حضرت یوسف(ع) فوری گفت برید بیاریدش ، به این خدمتکاراش گفت برید بیارید این جوون رو ، وقتی که این جوون رو آوردند حسابی بهش رسید ، لباس های خیلی فاخری بهش داد و بعدشم گفت هر ماه یه مقرری و یه حقوقی براش قرار بدند ، چون به هر حال فقیر بود دیگه تو مملکت کسی که ولی خدا هست قرار نیست یه فقیری اینجوری باشه ، حالا یوسف(ع) پیدا کرده این رو یه آدم صادقی که کمک به حقم کرده بوده ، حضرت یوسف ماهیانه یه حقوقیم براش قرار داد، حضرت یوسف(ع) به این تبسم کرد ، حالا الان جاش نیست تو بعض روایات خنده ی ملائکه گفته شده که تو یه جاهایی می خندند ، حضرت جبرئیل تبسم کرد خندید، حضرت یوسف(ع) گفت این خنده ات برای چی بود؟ کم چون بهش رسیدم خندیدی؟ ، جبرئیل گفت نه ، من خندم از این بود که یک بنده ی خدایی مثل تو بالاخره بنده خدایی ، اینقد لطف کردی به کسی که یک بار شهادت داد به حق ، اونوقت خدای ارحم الراحمین به بنده هاش که هر روز میگن اشهد ان لا اله الا الله ، چه میکنه ، خدا با این بنده هاش که هر روز شهادت می دن به وحدانیت خدا چه میخواد بکنه ، تویی که یه یوسف بودی اینجوری کردی ، یک بار شهادت داد دیگه ، ولی این بنده ها هر روز دارن میگن خدایا ما تو رو قبولت داریم ، اشهد ان لا اله الا الله ، ما قبولت داریم ، نماز می خونن ، سرشون رو فرود میارن ، خدا با اینا می خواد چکار بکنه و چی بهشون بده ، ببینید یه همچین خدای اینجوری است که بی نهایت مهربانه ، کینه ای از کسی نداره ، و این خدایی که این چهار صفت رو داره ، بی نهایت بخشنده هم هست.