روزنوشته های یک طلبه

امید است در سایه امام زمان ، سهم کوچکی از تبلیغ دین در فضای گسترده مجازی داشته باشم.

روزنوشته های یک طلبه

امید است در سایه امام زمان ، سهم کوچکی از تبلیغ دین در فضای گسترده مجازی داشته باشم.

آموزش سخنرانی ، فن بیان و خطابه ، متن سخنرانی های اساتید و خطاب ، سخنرانی روشمند دسته بندی شده ، دروس متداول حوزه و...

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان کرامات» ثبت شده است

آقای قاضی می فرمودند در عالم مکاشفه دیدم رحمت الله الواسعه حسین است و باب رحمت الله الواسعه قمر بنی هاشم ابالفضل العباسه ، همه ی امامان ما مظاهر رحمت حضرت حق هستند ، اما رحمت الله الواسعه چرا حسینه؟ به تعداد تیرهایی که به بدن حسین اصابت کرد و محکم ایستاد ، خدا هی به حسینش فرمود حسینم دیگه هر چی تو بگی ، یه روز حسین وایستاد صدا زد خدا هر چی تو بگی ، بریم کربلا ... محل عمله ، کربلا محل عمله ، لااله الا الله ، یا اباعبدالله آقا برامون راحت نیست این حرفا رو می زنیم ، کربلا محل کتک خوردن زینبه ، کربلا محل شرمندگی رباب مقابل علی اصغر خودشه ، کربلا محل تشنگی ، العطشه ،کربلا محل دویدن حسینه ، جنگیدن حسینه ، امشب شب جمعه است ، یا اباعبدالله دیگه کم آوردیم از عمل ، الان دوست داشتیم امشب بیایم با زبون روزه کربلا افطار کنیم ، نمی تونیم ، از اینجا به بعد کار خودته ما با نیت تو ما رو ببر کربلا امشب ثواب زیارت حرمت رو به ما بده ، اینکه دیگه نمی تونیم ما بخدا نمی تونیم ، شب جمعه است شب جمعه باید رفت کربلا ، بزار یه خاطره از خود بیچاره ام بگم یه عمره باعث حسرته ، سوم شعبان من بنا بود برم خارج کشور ، به هم خوردو ویزا و اینا ناجور شد و من موندم ف هیچ جا هم قول نداده بودم برم جایی ، جلسه خودمون بود تو قم ، گفتیم جلسه ی خودمونو بریم و یکی از رفقا گفت راستی دوسه روزه نمی ری کربلا برگردی؟ گفتم مگه میشه؟چند سال قبل ، گفت باور کن میشه من می تونم جور کنم ، دستشم تو این کاراست ، گفتم بیا ،ویزا و گزرنامه رو گرفت ، هی امروز خبر می دم ، پنجشنبه صبح گفت آقا تا ظهر بهت خبر می دم ، بگی برو قطعی درست میشه ، ما هم دلمونو صابون زده بودیم حسابی ، ما شب جمعه کربلاییم ، نزدیک ظهر زنگ زد ،گفت ببین یه اتفاقی افتاده واقعا شرمنده ، می دونستم تو خیلی دیگه حوسش افتاده تو سرت ، ما اصلا آدم نیستیم که حوس کربلا بکنیم این آقا ما رو حوس انداخت ، ایقد گفت و اینا ما گفتیم بریم این فرصت کوتاه و بر می گردیم  ، گفت آقا جور نشد ، آقا ما و حرم حسین و یه کلمه «آخ» ، «آخ حسین» کاش ما کربلا بودیم ، شنبه قم بودم یکی از رفقای ذاکر اهل بیت ، از این مداحای نسبتا مشهور زنگ زد فلانی کجایی من یه روزه دارم دنبالت می گردم ، گفتم چطور ، گفت شب جمعه خواب دیدم تو حرم اباعبدالله الحسین داری روضه می خونی از تو حرم اومدن دم در تحویلت گرفتند یه... حالا اینجوری ، گفت هرچی دنبالت گشتم پیدات نکردم ، دیروز به حاج آقای فلانی عالم بزرگوار زنگ زدم گفتم من یه همچی خوابی رو برای فلانی دیم ، گفت آقا اینو اینجوری تعبیر کرده گفته این سوم شعبان می خواسته بره کربلا شب جمعه زیارتش قبول شده مثل این می مونه که رفته ، می دونین یه عمره که دارم خاک تو سر خودم میریزم ، به خودم میگم بدبخت خوب هر شب جمعه کاش میگفتی آخ حسین دوست داشتم امشب کربلا باشم ، مردم از دست ندید ، اینقد خوبه آدم با زبون روزه کربلا بگه حسین تشنمه ، یا اباعبدالله اینا گریه می کنن اشک چشمشون جاری میشه ، تشنشون میشه ها ، گریه بندازم دوستای تو رو یا نه ؟ ، خب بریم کربلا ، آماده شدین امشب بریم کربلا یا نه ؟ قصد حرم کردی؟ به خدا قسم اگر نگیری امشب ثواب زیارت کربلا رو ، خودت دیگه دیوانگی کردی ، کاری نداره ، بریم کربلا ، اجازه میدین ، من اول اذن دخول بخونم ، اذن دخول تو حرم چجوری می خونن ؟، تو همه ی حرم ها ، من تو کربلا اینجوری اذن دخول می خونم ، ا ادخل یا عباس؟ ، عباس اجازه میدی من حرم آقا برم؟ ، وقتی وارد کربلا شدی ، اول میری حرم عباس کفشتو به عباس میدی میگی آی کفشدار حرم حسین ، حاجاتت رو اونجا به عباس میگی ، عباس باب الحوائجه ، حاجت داری میری کربلا ، نری کنار حرم حسین حاجت بیان کنی ، بری کنار حرم حسین بگی آقا من احتیاجی دارم ، عباس با ادب میاد میگه مگه من مردم به من بگو .....

تو یه جلسه خصوصی سید بحرالعلوم نشسته بود دور تا دورشم علما بودند ، گفتند خوب ، آیا میشه امام زمان رو دید؟ایشان گفت نه ، به این دلیل به این دلیل به این دلیل ، چند تا دلیل آوردند برای اینکه رویت امام زمان در زمان غیبت کسی ادعا کنه ، باید تکذیب بشه ، قبول نشه و ادعا نباید باشه ، جلسه که تمام شد و همه رفتند ، میرزای شیرازی شد و سید بحر العلوم ، میرزای شیرازی به سید گفت خوب شما آخرین باری که با آقا ملاقات کردی کی بوده؟حالا اینا دلیل بود واسه مردم آوردی ، خودت کی ملاقات داشتی؟ گفت این هفته که رفتم مسجد کوفه در محراب حضرت امیر دیدم آقا داره مناجات امیرالمومنین می خونه ، مولای یا مولای انت الرب و انا المرئوب...

نزدیکی های مکّه یا جدّه ، من الان یادم نیست ، نزدیکی های مکّه یا جدّه ، یه مردی یه جوانی رو از این کاروانی که داشت می رفت مکه صدا زد بیرون ، یه جوانی ، بهش گفت بیا کارت دارم ، نمی شناختند همدیگرو ، بردش یه گوشه ای با انگشتش اشاره کرد ، گفت این آقایی که تو کاروان شماس می شناسیش؟ ، گفت نه ، گفت کیه ، گفت خوب من که میگم نمی شناسمش ، گفت با کاروان شما همراه بوده به هر حال ، گفت بله ما نمی دونم مال کجاییم مال مدینه و اونجاها نیستیم ، این جوان اومد پیش ما گفت شماها می خواین برین مکه منم با خودتو ببرین ، ما دیدیم جوان مؤدب و منظمیه گفتیم بیا ، از وقت که با ما راه افتاده لباس برامون شسته ، چادر زده ، چادر جمع کرده، دشک پهن کرده ،ظرفای غذامون رو شسته ، غذا درست کرده ، هرچیم بهش میگیم بابا مال کجایی ؟ تهل کجایی؟ چقدر پول می خوای؟ هیچی حرف نمی زنه! گفت راس راسی نشناختینش کیه؟ گفت نه ، گفت من بگم کیه این آقا؟ گفت بگو کیه ، گفت این زین العابدینه ، جوانه گفتش که دیوانه ای مگه ، گفت نه والا من دیوانه نیستم من خودمم حاجیم ، از مدینه اومدم برم مکه به خدا این حضرت سجاد پسر حسین ابن علیه ، گفت بریم از خودش بپرسیم، جوانکه هم اومد بزرگای کاروان رو جمع کرد یواشکی گفتش که این آقا که برای ما لباس می شوره پیرهن می شوره، دشک پهن می کنه ، غذا می پزه ظرفامون رو می شوره ، زین العابدینه ، چجوریه؟ ریختند دور حضرت(علیه السلام) به گریه کردن ، امامم بخچه شو برداشت زیر بغلش گذاشت ، گفت خداحافظ ، گفتند آقا جون بمونید ، فرمودند حالا که من رو شما شناختین نه می زارین کاری بکنم ، همشم م خواسن به من احترام بگذارین ، من دیگه با شما نمیام ، من از ثواب محروم میشم.

تو یه نقلی هست که حضرت یوسف (علی نبینا و آله و علیه السلام) اون موقعی که دیگه رسیده بود مثلا به عنوان عزیز مصر شده بود و بزرگی شده بود بالای اون محل اقامتش ایستاده بود رو اون ایوان و داشت بیرون رو نگاه می کرد ، دید یه جوان کهنه پوشی داره مثلا فرض کنید کنار کوچه داره میره یه لباس مندرسی داشت جبرئیل همونجا کنار حضرت یوسف(ع) نازل شد ، گفت یا یوسف میشناسی این کیه؟ ، این جوان رو میشناسی کیه؟ حضرت یوسف (ع) گفت نه ، گفت این جوان همونی هستش که وقتی که زلیخا تو اون کاخش دنبال تو دوید که تو رو بگیره ، و به هر حال از پشت گرفت لباستو پاره کرده و همون موقع در که باز شد ، عزیز مصر اومد ، شوهر زلیخا ، یه مرتبه یه صحنه ی اینجوری اونوقت زلیخا فوری گفتش که یوسف به من قصد خیانت داشت برای اینکه خودش رو تبرئه کنه ، بعد تو گفتی نه من مقصر نبودم ولی خوب گیر افتادی بودی دیگه ، اون زن عزیز مصر بود اینجور نبود که حرف یه غلام رو مثلا بخرند ، یه بچه ی قنداقی ای بود اونجا که به اذن خدا به حرف در اومد ،(که تو قرآن هم هست :«شَهِدَ شاهد...» ، شهادت داد ، گفتش که اگه پیراهن یوسف از جلو پاره شده معلومه که یوسف قصد خیانت داشته ، اگه از پشت پاره شده معلومه که دنبالش کردند ، یه کسی دیگه دنبال او بوده و می خواسته او رو بگیره ، یوسف صادقه کاری نکرده یه استدلال خیلی قوی از زیان یه بچه قنداقی و تو اونجا تبرئه شدی تو اونجا خلاص شدی ، یوسف یادته اون صحنه رو؟ حضرت یوسف گفت بله ، گفت اون بچه ای که شهادت داد این جوونی است که الان داره تو کوچه میره و لباس کهنه و مندرس تنشه ، این همون بچه هست ، حضرت یوسف(ع) فوری گفت برید بیاریدش ، به این خدمتکاراش گفت برید بیارید این جوون رو ، وقتی که این جوون رو آوردند حسابی بهش رسید ، لباس های خیلی فاخری بهش داد و بعدشم گفت هر ماه یه مقرری و یه حقوقی براش قرار بدند ، چون به هر حال فقیر بود دیگه تو مملکت کسی که ولی خدا هست قرار نیست یه فقیری اینجوری باشه ، حالا یوسف(ع) پیدا کرده این رو یه آدم صادقی که کمک به حقم کرده بوده ، حضرت یوسف ماهیانه یه حقوقیم براش قرار داد، حضرت یوسف(ع) به این تبسم کرد ، حالا الان جاش نیست تو بعض روایات خنده ی ملائکه گفته شده که تو یه جاهایی می خندند ، حضرت جبرئیل تبسم کرد خندید، حضرت یوسف(ع) گفت این خنده ات برای چی بود؟ کم چون بهش رسیدم خندیدی؟ ، جبرئیل گفت نه ، من خندم از این بود که یک بنده ی خدایی مثل تو بالاخره بنده خدایی ، اینقد لطف کردی به کسی که یک بار شهادت داد به حق ، اونوقت خدای ارحم الراحمین به بنده هاش که هر روز میگن اشهد ان لا اله الا الله ، چه میکنه ، خدا با این بنده هاش که هر روز شهادت می دن به وحدانیت خدا چه میخواد بکنه ، تویی که یه یوسف بودی اینجوری کردی ، یک بار شهادت داد دیگه ، ولی این بنده ها هر روز دارن میگن خدایا ما تو رو قبولت داریم ، اشهد ان لا اله الا الله ، ما قبولت داریم ، نماز می خونن ، سرشون رو فرود میارن ، خدا با اینا می خواد چکار بکنه و چی بهشون بده ، ببینید یه همچین خدای اینجوری است که بی نهایت مهربانه ، کینه ای از کسی نداره ، و این خدایی که این چهار صفت رو داره ، بی نهایت بخشنده هم هست.

پیامبر اسلام صلی الله عیه و آله و سلم دارند از تو یه قبرستونی رد میشند یه وقت دیدند  صدای نعره ای از داخل یه قبر میاد ، اومدند کنار این قبر ایستادند فرمودند :  «قم یا عبدالله باذن الله» ، ای بنده ی خدا پاشو بایست ، قبر شکافته شد، یه جوونی از تو قبر اومد بیرون ، تمام بدنش پر از آتش ، فرمود جوان تو از امت کدوم پیغمبری؟ عرض کرد: یا رسول الله از امت شما ،  تو از امت من داری اینجوری عذاب می کیشی؟ تارک الصلاه بودی؟ نه یا رسول الله ،جهاد نرفتی؟چرا جانباز جنگ های شمام ، حج نرفتی؟مستطیع نبودم ؛ سر رو گرفت بالا خدایا من نمی تونم عذاب کشیدن امتم رو ببینم ، به من بگو این بنده چرا انقدر عذاب می کشه ؟ خطاب رسید ای پیغمبر این جوان عاق مادر شده ، حضرت فرمود اباذر برید بگردید سلمان مقداد برید بگردید مادر این جوون رو پیدا کنید ، رفتند گشتند آوردند این پیرزن ضعیف و نحیف و رنجور و مریض؛ رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمود ای زن ببین بچت چجوری داره عذاب میکشه ، به خاطر منِ پیغمبر ازش بگذر ، سر رو گرفت بالا خدایا تو رو به حق پیغمبر رحمتت قسم می دم لحظه به لحظه عذاب پسرم رو زیاد کن کم نکن!تمام بدنش آتیش زد بیرون ، رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمود ای زن مگه ای چیکار کرده؟عرض کرد یا رسول الله من با زنش تو خونه تنها بودم با هم مشاجرمون شد ، پسرم که اومد زنش وقتی شکایت کرد ، از من سوال نکرد یه دونه زد تو سینه ی من ، پشت سرم تنور بود افتادم تو تنور آتیش لباسم آتیش گرفت ، زنا اومدن کمکم کردند ، سینم سوخت ف موهام سوخت ، دستم رو به سینه ی سوختم گرفتم و نفرینش کردم ، سه روز بعد پسرم مرد ، حلالش نمی کنم ، پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله فرمود : سلمان ، برو در خونه بگو زهرا بیاید علی رو هم همراهش بیاره حسن رو هم بیاره ، حسین رو هم بیاره ، سریع زهرای مرضیه سلام الله علیه اومد ، فاطمه جان برو بین می تونی بابا کاری بکنی؟ ، زهرای مرضیه اومد ، ای زن تو می دونی من فاطمه ام حبیبه ی خدام ، به خاطر من بیا از سر تقصیر جوونت بگذر ، سر رو  گرفت بالا خدایا به حبیبه ات زهرا تو رو قسمت میدم عذاب پسرم رو زیاد کن کم نکن نمیگذرم ازش ، امیرالمومنین علیه السلام اومد ، ای زن من علیم ولی خدا ، به خاطر من علی بییا ازش بگذر ، خدایا به این ولیت تو رو قسمت می دم عذاب پسرم رو زیاد کن ،نمی گذرم ، امام حسن علیه السلام اومد ، ای زن من کریم اهل بیتم ، بیا به خاطر من ، طفل بوده کودک بوده بگذر ، خدایا به این غریب عذابش رو زیاد کن نمیگذم از پسرم ، نوبت رسید به امام حسین علیه السلام ، دامن این زن رو گرفت ، من حسینم به خاطر من بگذر ، تا زنه سرش رو گرفت بالا ، رنگ از رخسار زنه پرید افتاد به دست و پای حسین علیه السلام ، گفت یا رسول الله جوونم رو به حسین بخشیدم ، رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود چی شد؟منو تحویل نگرفتنی زهرا و علی و حسن و حسین ، سرم رو گرفتم بالا یا رسول الله جوونم رو نفرین کنم دیدم ملائکه تو عرش ملتمسانه به من میگن ای زن مبادا دل حسین رو بشکنیا .

مردی به اسم قاسم بود ، هر موقع آقای قاضی ازکوچه رد می شد او بلند می شد اظهار ادب می کرد ، آقا مخلصتیم چاکرتیم ، همینجوری اظهار محبت می کرد ، آقای قاضی هم به هر حال باهاش خوب بود ، اهل دین و اینا ابدا ! ، فقط آقای قاضی را دوست داشت ، یک مرتبه آقای قاضی از کوچه رد می شد قاسم بلند شد مثل همیشه همون اظهار ادب کردن و مخلصتیم و همین حرف ها ، آقای قاضی گفتش که قاسم مگه نمی گی که ما رو دوست داری؟ گفت آقا چرا ، خدا می دونه تو رو دوست دارم ، گفت بیا به حق همین دوستی مرد و مردونه یه چیزی من بهت میگم قول بده عمل کنی ، اونم مردونه قول داد گفت : آقا چشم ، من عمل می کنم . آقای قاضی گفت بیا مرد و مردونه قول بده یه امشب رو قبل از اذان صبح ، سحر بلند شو دو رکعت نماز شب بخون ، (ما معمولا می خواهیم به کسی چیزی یاد بدیم به راهش بیاریم از نماز شب شروع نمی کنیم ، نماز صبحتو بخون ، اصن نمازتو بخون حالا ، بقیش پیشکش ، ولی او دکتر فوق تخصص روحه ، می دونه چه نسخه ای بده ، این ادا در آوردنی نیست ها که کس دیگه ای بخواد این کار رو بکنه ، اون خودش می دونه که چکار بکنه )، قاسم برق تعجب تو چشمش جهید گفت : آقا من اصلا نماز صبحم رو بلد نیستم شما میگی نماز شب بخون! ، آقای قاضی فرمودند : مگه قول ندادی مردونه انجام بدی بیا به خاطر رفاقت با من این کار رو بکن ، گفت حاج آقا من اصلا اون موقع نمی تونم بیدار بشم ، من تا لنگه ظهر میگیرم میخوابم ، من اصلا نمی تونم اون موقع بیدار بشم ، آقای قاضی گفت تو نیت کن من بیدارت می کنم ، (برای آقای قاضی کاری نداشت بیدار کردن او ، نه این که نصف شب بره در خونشون تق تق بزنه ها ) ، گفت تو نیت کن من بیدارت می کنم ، قاسم گفت آقا باشه ، رو حساب همون قولی که داده بود ، به رگ مردونگی اش بر خورد گفت آقا باشه من انجام میدم ، رفت یه ساعتی از شب رو نیت کرد مثلا فرض کنید ساعت 4 نصف شب ، یه ساعتی نیت کرد ، دید سر همون ساعت بیدار شد ، و وقتی که بلند شد دید چه حال خوبی داره ، ( ممکنه بعضی ها بیدار شن ولی حال ندارن ، کسلن ، خود اون حال یه توفیق علی حده است) ، بلند شد بره به سمت حیاط لب حوض وضو بگیره همون طور که داشت آستیناشو می زد بالا  ، یه مرتبه دلش شکست ، گفت خدایا یه عده ای هستند این موقع شب صداشون درخونه ی تو آشناست ، ملائکه می شناسنشون من بدبخت اصلا صدام اون طرف آشنا نیست ، کسی من رو نمی شناسه ، اما به صدقه سر خوبان درگاهت که این موقع بیدارند ، خدایا من دیر اومدم ولی اومدم ، من رو هم بپذیر ، دیر اومدم ولی اومدم ، نقل می کنند این قاسم شد یکی از شاگردان آقای قاضی که بعد از یه مدتی نیم خورده قضاش رو تبرکاً بعضی ها می بردند ، آقای قاضی با همه عظمت خاک پای امام حسینه(علیه السلام) قبول دارید؟ باهمه ی عظمت ، سلول ناخن امام حسینه(علیه السلام) اگه بشه ، اگه این رفاقت با آقای قاضی آدم رو به اون جاها می رسونه رفاقت با امام حسین (علیه السلام) آدم رو به کجا می رسونه؟ با امام حسین(علیه السلام) بودن آدم رو به کجا می رسونه؟ خوب به همون جایی می رسونه که «حر» سلام ا... علیه رسید ، به همون جایی می رسونه که اصحاب علیهم السلام رسیدند ، «حر» یکی از کسانی بود که میشه قسم خورد جهنمی بود ، ببینید الان این جمعی که اینجا نشستید من میگم که کدومتون میتونید بلند شید قسم جلاله بخورید به خدا که من جهنمی هستم ؟ هیچ کدوم بلند نمیشید ، خوب معلومه چون امید به بهشت هممون داریم ، واقعا هم هینجوره هیچ کدوممون بلند نمیشیم قسم بخوریم که قطعا جهنمیِ این ، اما من یه نفری رو بهتون نشون میدم که میشه قسم خورد که او جهنمی بود ، حر ، چون حر در مقابل امام زمانش(ع) ایستاده بود ، اولین گروهی که امام حسین (ع) رو با زن و بچشون محاصره کرد و ترسوند بچه های امام حسین(ع) رو ، لشکر حر بود ، گناهش خیلی بزرگ بود ، من و شما اگر هم احیانا یه لغزشی مرتکب شده باشیم ، یا یه گناهی  جایی کرده باشیم ، میگیم یا صاحب الزمان من دستم فلج بشه ، زبانم لال بشه ، اگر من بخوام درمقابل شما شمشیر بکشم ، یه گناهی کردم از دستم در رفت ، من در مقابل شما عرض اندام نمی کنم ، اما حر در مقابل امام زمانش(ع) عرض اندام کرد ، وایستاد ، لشکر کشید ، ترسوند اون ها رو، جاش تو قعر جهنم بود اما امام حسین(ع) ، تو یه نصفه روز به جایی رسوند اورو ، می دونید به کجا رسوند حر رو؟ ، که امام صادق(ع) تو زیارت نامه اش وقتی زیارت نامه می خونه میگه بابی انتم و امی ، به شهدای کربلا که یکیشون حره خطاب می کنه میگه پدر و مادرم فدای شما ، خدا شاهده من شاید از حدود بیست و پنج سال پیش ، هر موقع این جمله ی امام صادق(ع) رو می شنیدم نمی فهمیدم تا چندین سال ، همش برام سوال بود ، آخه تو بعضی از زیارت نامه ها خطاب به امام حسین(ع) امام صادق(ع) یا ائمه فرمودند بابی انت و امی ، پدرم و مادرم فدا تو ، خوب این عیب نداره ، پدر امام صادق (ع) امام باقر(ع) است ، معصومی فدای معصوم دیگر، این میشه ، اما تو زیارت نامه ای که بابی انتم و امی ،خطاب به شهدای کربلا که یکیشونم حره ، امام صادق(ع) میگه پدر و مادرم فدای شما ، پدر امام صادق(ع) کی بود؟ این خیلی حرفه دیگه ، من اصلا نمی فهمیدم این رو که این ینی چی ؟ تا اینکه یک مرتبه دیوان زبده الاسرار رو می خوندم ، برام حل شد ، حالا مقام حر رو ببیند چیه ، تو اون دیوان ایشون اینجوری میگه : کشتگان کربلا عین حَقَند ، زانکه غرق عشق هوی مطلقند/جان هفتاد و دو نور ای نور عین ، واحد است و واحدی همچون حسین/زان سبب شان در خطاب و در سلام ، بابی انتم و امی گفت امام(ع) ، می دونید چرا امام (ع) به اینا گفت بابی انتم و امی ، چون هفتاد دو تا ،  روز عاشورا دیگه هفتاد و دو تا نیستند، همشون حسیند ، هیچ منیّت تو هیچ کدومشون دیگه نیست ، حری دیگه نموند ، ظهیری دیگه نموند ، بُرِیری دیگه نموند ، همه حسین(ع) ، یعنی اباعبدا...(ع) یه آفتابی بود ، که طلوع کرد تو هفتاد و دوتا چراغ، منیّتی دیگه نبود ،لذا این کثرت به یک وحدت بر می گردد ، این هفتاد و دوتا همشون همون جلوه های امام حسین(ع) هستند ، لذا بابی انتم و امی همون بابی انت و امی است ، این همان است ، جان هفتاد دو دونور ای نور عین ، واحد است و واحدی همچون حسین(ع) ، زین سبب شان در خطاب و در سلام ، بابی انتم و امی گفت امام(ع) ، حالا ببینید حر چی شد ، وقتی که رفت به سمت امام حسین(ع) ، سرش پایین بود ، گریه می کرد ، نمی دونست امام حسین (ع) او را راه می دهد یانه؟ اصلا نمی دانست ، ببینید من و شما بعد از هزار و خورده ای سال ، بهمون گفته شده بابُ رحمتِ ا... الواسعه و... او اینجور چیزها نمی دونست ، گفت الان برم امام حسین (ع) به من بگه خب تو بودی که اشک زن و بچه ی من رو در آوردی تو بودی که لرزوندی دل اونها رو ، ترساندی اونها رو ، می ترسید که امام حسین(ع) اینگونه با او رفتار کنه ، این مردی که از شجاعان کوفه بود ، لرزه به اندامش افتاده ، سرش پایینه داره میره، حالا تو بعضی از مقاتل متاخّر نوشته شده که کفشاشو آویزون کرده بود ، بندهاش رو به هم بسته بود آویزون کرده بود به گردنش ، حالا من اینا رو خیلی روش وای نمی ایستم ، وقتی رفت خدمت ابا عبدالله علیه السلام ، با سر پایین و اشک بر چشم ، سلام کرد و عرض کرد یا ابا عبدالله ، هل لی من توبهٍ ؟ منم توبه دارم؟ مث من هم امکان این هست؟ توبه دارم؟ که ابا عبدالله علیه السلام فرمود که بیا پایین شما مهمون ما هستی ، بیا پایین ، اباعبدالله علیه السلام می خواست از او پذیرایی کند ، فرمود : بله ، ( آدمی که با خدا خواست معامله بکند ، اینجور آدمه ، مهاجره، اومدم که اومدم و پشت پا زدم به همه منافعی که فرمانده لشکری و حقوق فرمانده لشکری و... ، همرو گذاشت کنار ، مرد می خواهد که موقعی که بین منافع خودش و ولی خدا یکی رو انتخاب کنه اونم اون دم آخر ، پا رو همه منافع خودش بگذارد ، یک کسی مثل حبیب از سال ها قبل از کربلا خودش را آماده کرده بود ، من الان فرصت نیست بگم ، اما کسی مثل حر که خودش را آماده نکرد بود ، همون دم آخر بود ، چقدر مردونگی می خواهد که آدم تو همون لحظه پا رو خودش و همه منافعش بگذاره ؟ ولی گذاشت) ، اباعبدالله علیه السلام هم انقدر قشنگ تحویلش گرفت ، بعدشم حضرت وقتی فرمود بیا پایین ، گفت آقا اگر اجازه بدهید ، من چون اولی کسی بودم که لرزوندم دل زن و بچه هاتون رو می خواهم خوش حالشون کنم  ، رفت و جنگید ، وقتی افتاد ضربه تو سرش خورده بود ، شمشیر به سرش خورده بود ، یک مرتب دید سرش بلند شد ، این سر قراره بریده بشه ، چشش رو باز کرد دید امام حسین علیه السلام داره دستمال به سرش می بنده ، اباعبدالله علیه السلام یک تاج افتخاری به او داد ، دستمال سرش بست ، خدایا تو را قسمت می دهیم (برادر بزگوار تعارفی نیست این لحظات مثل شب قدر می ماند )خدایا تو را قسمت می دهیم به کرم امام حسین علیه السلام ، به آبروی او که آبرو به عالم و همه ی حسینی ها داد ، خدایا ما طاقت نداریم از امام حسین علیه السلام دور باشیم ، یه جایی ما رو ببرند پیش یه کسایی که حسینی نبودند و نیستند ،مارو مسخره کنند بگند یک عمر سینه برای امام حسین علیه السلام زدی ، سنگشو به سینه زدی آخرش شما رو آوردند پیش ما ، یا اباعبدالله نپسند که رفقات اینجوری بشن ، خدایا به آبروی امام حسین(ع) در دنیا و آخرت دست ما را از دامنش کوتاه نفرما.