روزنوشته های یک طلبه

امید است در سایه امام زمان ، سهم کوچکی از تبلیغ دین در فضای گسترده مجازی داشته باشم.

روزنوشته های یک طلبه

امید است در سایه امام زمان ، سهم کوچکی از تبلیغ دین در فضای گسترده مجازی داشته باشم.

آموزش سخنرانی ، فن بیان و خطابه ، متن سخنرانی های اساتید و خطاب ، سخنرانی روشمند دسته بندی شده ، دروس متداول حوزه و...

(متن کامل منبر)

أعوذ باللهِ منَ الشَّیطانِ الرَّجیم. بسم اللهِ الرَّحمن الرَّحیم. الحَمدُ للهِ رَبِّ العالمین وَ لا حَولَ وَ لا قوَة إلا بالله العَلیِّ العَظیم وَ الصَّلاة وَ السَّلام عَلی سَیِّدِنا وَ نبیِّنا خاتم الأنبیاء وَ المُرسَلین أبِی القاسِمِ مُحمَّد وَ عَلی آلِهِ الطیِبینَ الطاهِرینَ المَعصومین سِیَّما بَقیة اللهِ فِی الأرَضین أرواحُنا وَ أرواحُ العالمینَ لِترابِ مَقدَمِهِ الفِداء وَ لعنة اللهُ عَلی أعدائِهم أجمَعین إلی یَوم الدّین.

 

آدم هر جوری بخواهد فکر بکند و هر قدر خود را آزاد بداند هر قدر فکر کند که دارد آزادانه عمل می کند،هر قدر فکر می کند اختیار تام دارد،هر جور می خواهد فکر کند! ولی آدمی زاد در اصل تحت ولایت خارجیست. حال این ولایت یا ولایت الهی یا ولایت شیطانی است هرگاه آدمی از تحت ولایت الهی بیاید بیرون ، می رود بیرون تحت ولایت شیطان . شیطان یک داستان را می گوید در آخرکار .« و قال الشیطانُ لمّا قـُضی الأمر» وقتی همه چیز تمام شد. 

( وای از آن وقتی که همه چیز تمام می شود. و لذا برایتان عرض کردم یک بزرگی یک بزرگ دیگری را خواب دیده بود شب شنبه خواب دیده بود گفت: آقا می خواهم بیایم پیش شما اما از نظر شکست اجتماعی نمی توانم بیایم.او صاحب عنوان و مقام بود. آن آقایی که خوابشان را دیده بودند ایشان فرمود به آن فرد، همه چیز تمام شد. همه چیز تمام شد یعنی چه؟ ایشان بیدار شد و فردا فهمید که صبح روز جمعه ایشان فوت کرده است. ایشان شنبه خواب دیده همه چیز تمام شده .

این همه چیز تمام شد. من معلمم، تمام شده آقا. وزیر،تمام شد. تاجر، تمام شد. هر چه هر که ... تمام شد. دوره ای که من و شما خیال می کردیم سلطنت داریم، تمام شد. حالا کاملاً می فهمی که سلطنت تمام شد. در جایی دارد که تو که فکر می کردی که سلطنت داری ای کاش یک کاری می کردی.در دوران سلطنت خود کاری کرده بودی.)

« و قال الشیطانُ لمّا قضیَ الأمر» وقتی همه چیز را تمام می کند می برند دادگاه. طرفین را می برند دادگاه دیگر. لمّا قضیَ الأمر ، او می گویدقال الشیطانُ إنّ الله وَعدَکم وعدَ الحق و وعدتـُکم» من به شما وعده کردم. صد تا وعده کردم صدبار هزاربار هرگناهی را که]پیشنهاد می کردم[ یک درب باغ را باز کردم. درب باغ سنجد. می گفتم این درب بهشت است بعد وقتی می رفتی می دیدی نیست. « و وعدتکم فأخلفتکم » من هم به شما وعده کرده بودم اول شیرین بنظر می آید دیگر. بعد معلوم می شود که نه خیلی هم شیرین نبود مثل پوسته ی قرص هایی که داخل آن خیلی تلخ است اما یک پوسته شیرین دارد.« و ما کانَ لی علیکـُم بسُطان » بر شما سلطنت نداشتم. من، منِ شیطان بر شما سلطنت نداشتم. خدای متعال برای من سلطنت قرار نداده بود مگر خود تو بخواهی. اگر خودت بخواهی سلطنت شیطان را، لازم نیست پرچم هم بزنم درخانه ام. آنها که خیلی آزاد فکر می کنند واقعاً فکر می کنند آزادند. همه چیز برای من آزاد است؟ نه آقا! همه اش سلطنت شیطان است. خودت خواستی. تو تا آزادی را انتخاب کردی، ولایت شیطان را خواستی. رفتی زیر سلطنت شیطان.

« و ما کانَ لی علیکم بسُطان » در ساختمان اولیه انسان و شیطان ، برای شیطان بر انسان سلطنت قرار نداده. فقط می تواند از دور تو را صدا کند. جوابش را که دادی مشکل شروع می شود « إلا أن  دعَوتـُکم » من فقط شما را صدا کردم. « فاستجَبتم لی » جواب من را دادید. یک دری باز کردم، صدایتان کردم. آمدید داخل. آمدید داخل دیگر در بسته شد. « فلاتلومُونی و لومُوا أنفسَکم » به من چیزی نگویید. خودت می خواستی . اول که اینجا نشستم می خواستم این را بگویم که یک لحظه رها کنی، این طرفین، هم آن سلطان و هم این سلطان، (این سلطان دروغین و هم آن سلطان واقعی) لحظه به لحظه مراقب شمایند اگر رها کنید مواظبت خودت را نکنی آن طرفی(شیطان) تو را می برد . یک خیالی به آدم می رسد یک منظره ای جلوی چشم من عبور می کند یک خیال می آید خیال را راه نده اگر خیال را راه دهی بعد قدم بعد و بعد قدم بعد و می رود همان تحت سلطنت شیطان. مرا ملامت نکنید خودتان را ملامت کنید. من امروز نمی توانم برای شما هیچ کاری بکنم. من به شما می گفتم که شما این کار را بکن، من ضامن آن. همه چیز را من ضامن هستم.

در جنگ بدر بود یا اُحُد بود، آمده بود گفت من شما را پناه می دهم بجنگید شما پیروز می شوید شما در پناه من هستید من کمکتان می کنم. بعد هم فرار کرد و رفت. دروغ می گوید. من گفتم]اما[ دروغ می گفتم من فریادرس شما نیستم امروز شما هم هیچ کاری برای من نمی توانید بکنید . من ]هم[ برای شما هیچ کاری نمی توانم بکنم .(سوره ابراهیم آیه 22)

« إِنـّهُمُ اتـّخَذوا الشـّیاطینَ أولیاء »(سوره اعراف آیه30) خودشان خواستند یک ولی دروغین]را[.

یک داستان برایتان عرض کنم بلکه از خواب بیدار شوید.

یک آقای خوبی بود خیلی وقت است که من ایشان را ندیده بودم. گفتند ایشان منزل یک آقایی مهمان بود و در زدند. سر ظهر بود . کیه ؟ دیدند یک درویشی است.آقا دید یک درویشی آمده. عیب نداره بگو بیاید داخل. آمد داخل و گفت : آقا من طبق دستور پیر و مرادمان یک ذکر می گویم. وقتی این ذکر را زیاد می گویم، یک تغییر حالت برای من ایجاد می شود و احساس می کنم دارم میروم بالاتر. در آسمان ها یک تخت سلطنتی آنجا هست و یک پیرمرد با هیبتی آنجا بر تخت نشسته است. ایشان هیچ چیزی به او نگفت. ]فقط[ گفت: حالا این بار که این ذکر را گفتی و آن آسمان رفتی یک صلوات هم بفرست. آنجا ایشان شنید و رفت. گفتند مثلاً 6 ماه بعد باز دوباره آن بزرگوار داخل همان خانه مهمان بود. باز در زدند و گفتند همان درویش آمده و فقط در پیشانی او یک علامت شکستگی جدی بود . چه خبر؟ گفت بله آقا آن مرتبه که من فردای آن روز ذکرها را گفتم و به اصطلاح آن عروج برای من دست داد وقتی به پایگاه تخت سلطنتی آن پیر رسیدم یک صلوات هم علاوه بر آن ذکرهایی می گفتم، گفتم . آن پیر چنان لگدی به من زد که وقتی به هوش آمدم دیدم این سرم شکافته. حالا به کجا خورده بوده شکسته؟!

تخت سلطنت دارد بین زمین و آسمان. تخت سلطنت دارد. هر کسی در روی زمین زندگی می کند در تحت سلطنت او هست این پادشاه دروغین عالم که الان بر عالم او سلطنت می کند. یک تعداد اندکی هم آدمهایی هستند که از تحت سلطنت او رفتند بیرون. خودش خواسته تا خودش نخواسته بود نمی شد. خدای متعال برای ]او[ سلطنت قرار نداده است اگر بخواهی بله. چرا؟آیه بعد:« إِنـّا جَعَلنا الشـّیاطینَ أولیاءَ لِلذینَ لا یُؤْمِنون‏ »‏(سوره اعراف آیه27)  ما شیاطین را ولی کسانی قرار دادیم که خدا را قبول ندارند. قیامت را قبول ندارند، هر که ایمان ندارد آن سلطنت شیطان را پذیرفته است بنابراین ولی خودش را شیطان قرار دادیم « إِنـّا جَعَلنا الشـّیاطینَ أوْلِیاءَ » او گفت من سلطنت ندارم، اما بر این آدم ها سلطنت دارم. ولیّ آنها هستم .

سلطنت هم دارم لِلذینَ لا یُؤْمِنون‏. خُب چطور می شد؟ « إِنَّ الـّذینَ تَولـّوْا مِنکمْ یَوْمَ التقَى الجَمْعان إِنـّمَا استزَلـّهُمُ الشَّیْطانُ ببَعْض ما کسَبُوا»(سوره آل عمران آیه 155) راه ورود شیطان; آنهایی که پشت  کردند در میدان جنگ وقتی جنگی بپا شد ، جهاد بود، طبق شرایط بود، پشت کردن به جنگ جزو گناهان کبیره است. آنهایی که پشت کردند، از جمع شما پشت کردند در روزی که دو دسته ی مسلمانان و کفار رو در رو شدند یک دسته ای پشت کردند و فرار کردند. از میدان گریختند. آنها « إِنـّمَا استزَلـّهُمُ الشَّیْطانُ ببَعْض ما کسَبُوا » یک کارهایی کرده بودند. به خاطر آن کارهایی که قبلاً کرده بودند یک خیالاتی کرده بودند. شیطان به خاطر آن خیالاتی که کرده بودند یک رفتارهایی داشتند. به خاطر آن رفتارهایی که کرده بودند یک اخلاق هایی بروز داده بودند. به خاطر آن اخلاقهایی که بروز داده بودند، آنها را توانست بلغزاند. اگر من ترسیدم فرار کردم ترس از کجاست؟ ترس از کجاست؟ ترس از شیطان است.

باز قرآن دارد که، « إِنـّما ذلِکمُ الشـّیْطانُ یُخَوِّفُ أولِیاءَه » (سوره آل عمران آیه 175) ‏دوستانش را می ترساند. آنهایی که با او قرارداد دوستی بسته اند می ترساند. یک چنین جایی که نباید بترسند می ترسند. بنابراین بخاطر ترسشان فرار می کنند چرا؟! ]چون[دست دوستی داده بودند. یک نیم ساعت نشسته بودند با هم صحبت کرده بودند. گاهی آدم می نشیند در دل خودش دارد صحبت می کند. طرف صحبتش شیطان است اگر این یک کاری نکرده بود ]آن[روز شیطان نمی رسید که او را بترساند.

در یک جایگاه مهم; یعنی من یک کار کوچک می کنم، بعد دومی هم می کنم، سومی و چهارمی را هم می کنم، نمونه اش را قبلاً هم مکرر عرض کرده ام. به حضرت صادق(ع) عرض کردند که آقا حضرت یوسف علیه السلام چرا نلغزید و در برخورد با زلیخا چرا نلغزید؟ فرمودند: چون از روز اول که آمده در این خانه در صورت این زن نگاه نکرده بود. از روز اول سرش پائین است. کسی که از روز اول سرش پایین است وقت بزنگاه بزرگ نمی گذارد که بلغزد و اگر گاهی نگاه کرده بود آن لحظه لغزید بود. ذره ذره این کوچولوها جمع می شود. البته کوچولویی که حال عرض می کنیم. « إِنـّمَا استزَلـّهُمُ الشَّیْطانُ ببَعْض ما کسَبُوا » یک کارهایی کرده بودند، اینجا لغزاندشان. حادثه بزرگ، حادثه بزرگ است. باید قبل از آن هیچ مشکلی من نداشته باشم. حادثه بزرگ است اگر من مشکل داشته باشم می لغزم در مشکل. من در ذهنم دارم فکر می کنم خدایی نکرده در مورد یک زلزله. اگر مثلاً یک گوشه این ستون یک مشکل داشته باشد وقتی زلزله سنگین  باشد این ساختمان می ریزد. اما اگر این ساختمان مشکل نداشته باشد حتی با بعضی زلزله های سنگین هم نمی ریزد. یک حوادث بزرگ پیش می آید در حوادث بزرگ، من اگر گذشته ی منظمی دارم طوری نمی شود. خطر پیش نمی آید. اگر من در گذشته ام مشکل دارم حال که عرض می کنم مشکل داشته، آدمیزاد گاهی به طور طبیعی برایش یک مشکلی پیش می آید، شما یا اشتباه را جبران می کنی یا نمی کنی. اگر جبران کردی آنوقت مثلاً فرض کنید این ستون یک پیچش شل است. ما آن را مستحکم کردیم. به یک دلیل این پیچ شل شده من آن را مثلاً متخصص آوردم سفت کرد. وقت زلزله نمی ریزد اما اگر کسی .... « إِنـّمَا استزَلـّهُمُ الشَّیْطانُ ببَعْض ما کسَبُوا » در پایان سوره توبه هم « أوَلا یَرَوْنَ أنـّهُمْ یُفتنونَ فی‏ کلِّ عام مَرَّة ً أوْ مَرّتیْن ثمَّ لا یَتوبُونَ » قبلاً صحبت بود. اینها اگر یک محاسبه داشتند می دیدند که ... امسال من 2 تا کار بزرگ کردم. این ها مشاهده نکردند اگر خودشان و گذشته خودشان را مثلاً نامه عمل خودشان را که نگاه می کردند می دیدند که در این سال گذشته یکی دوبار یک حوادث بزرگی پیش آمد. من کوتاه نیامدم. لغزیدم کاملاً. به فتنه گرفتار شدند در هر سال مرة أو مرتین. در هر سال یک بار یا دوبار ثمَّ لا یَتوبُون‏. برای آدم ممکن است لغزش پیش بیاید. این را خدای متعال سخت نمی گیرد. مهم این است که من این لغزش را جبران نمی کنم. حلش نمی کنم. یک وقت من اوقاتم تلخ شد و یک چیزی گفتم. به یک کسی گاهی یک حرف خیلی بدی زدم. یک آبرویی را بردم. یک آبرو رفت. یک چیزی من اطلاع دارم از فلانی گفتم چون از دستش اوقاتم تلخ بود. این بنده خدا به باد فنا رفت مثلاً. جبرانش کردی یا نکردی؟ ثمَّ لا یَتوبُون‏. فتنه برایشان پیش می آید بعد آنها توبه نمی کنند. روی حرفش می ایستد. وَ لا هُمْ یَذکـّرُون.‏ حتی یادش هم نیست. این آنوقت یک چیز بزرگتر پیش می آید که آن چیز بزرگتر یکباره همه چیز را نابود می کند آنجا می روی، دیگر رفت إِنـّمَا استزَلـّهُمُ الشَّیْطانُ ببَعْض ما کسَبُوا. این ببَعْض ما کَسَبُوا، بعض ماکسبوا که جبران نشده است. اگر جبران شده بود دیگر باعث لغزش بعدی نمی شد. کسی که اگر چیزی برایش پیش آمد بلافاصله می کوشد جبران کند، وقت حوادث مهم، خود را حفظ می کند. من کوشیدم در حد مقدورم که کاری نکنم که دنیا را بر علیه من بشوراند. آدم یک کاری می کند که دنیا بر علیه او می شورد. شورش آن بعد معلوم می شود. شورش اول و شورش دوم و شورش سوم در می شود. یکباره معلوم می شود این کل جهان در اطاعت خداوند است من فقط می توانم مخالفت کنم اگر مخالفت کردم از راهی که همه جهان دارد می رود من مخالفت کردم مقابل سیل دارم می روم حالا مثلاً سیل. مقابل یک نهر خیلی نیرومند یکبار دوبار سه بار می لغزد. إِنـّمَا استزَلـّهُمُ الشَّیْطانُ ببَعْض ما کسَبُوا. یک کاری که کرده بود آنرا می لغزاند. عرض کردیم که کاری که جبران نکردیم و اگر جبران کرده بودیم خطر پیش نمی آمد. إِنَّ الذینَ تَوَلـّوْا مِنکمْ یَوْمَ التقَى الجَمْعانِ إِنـّمَا استزَلـّهُمُ الشَّیْطانُ ببَعْض ما کسَبُوا.

اینجا فرمودند: « أوَلا یَرَوْنَ أنهُمْ یُفتنونَ فی‏ کلِّ عام مَرَّة أَوْ مَرّتیْن». اگر توبه کند اگر جبران کند مشکلی نیست حل می شود. در حوادث بزرگ خدا حفظ می کند. خدا باید حفظ کند. در حوادث کوچک هم خدا باید آدم را حفظ کند. گاهی یک دوستانی به من نامه نوشتند یا حضوری گفتند که من مثلاً گرفتارم به یک گناه و خیلی می کوشم زحمت می کشم رنج می برم دعایی می کنم التماس می کنم یک هفته ، دو هفته، سه هفته درست می شود دوباره می لغزم. این لغزش از طرف خودم است خدا که من را نمی لغزاند. که مکرراً از حاج آقای حق شناس شنیدم این حدیث حضرت رضا علیه السلام را ایشان از حضرت رضا نقل می کردند که إن الله لا یوصَف بترک. بعد می فرمود که خدای متعال هیچ کس را هُل نمی دهد به سوی بدی. اصلاً. همینطور که عرض کردم ما کسی را هُل نمی دهیم به سوی گناه. هیچ در ساختمان الهی همچنین چیزی نیست. من را او رها می کند. هر کسی سالم مانده خدا او را گرفته. چطور می شود من یکباره بلغزم؟ یک کاری می کنم او مرا ول می کند. به آن آقایان من گفتم که تو وقتی یک هفته دو هفته راحتی وشیطان نتوانسته به تو غلبه کند خیالت راحت می شود. در خیال راحتی شیطان می آید. خیال راحت شیطان می آید. اما اگر من آن ترسی که اول داشتم این ترس مانده، هنوز دارم، چشمم به خداست، اگر چشم من به مرحمت خداست، خدا مرا رها نمی کند. من می ترسم]پس[خداوند مرا رها نمی کند. اگر خیال من راحت شد یا بدترش اینکه مغرور شدم، اگر مغرور شدم حتماً آدم می رود در جهنم. مغرور حتماً می لغزد.

شیطان بر ما سلطنت ندارد خدای متعال برای شیطان بر ما سلطنت قرار نداده. او فقط می تواند وسوسه کند یک کلمه در گوش من می گوید می رود بیش از این نمی تواند. من اگر یک قدم دنبال او رفتم آنوقت می آید گریبان مرا می گیرد و می برد. من تا زیر بار سلطنت شیطان نروم او بر من سلطنت نخواهد داشت.

آنهایی که معصوم اند حال ما در این امت می گوییم 14 معصوم. حال همه انبیاء معصوم اند. چرا]نمی لغزند[؟ چون دائماً می ترسند آن لحظه ای که خیال من راحت شد، همین که خیالم راحت شد شیطان می آید. آدمی که می ترسد شیطان زورش به او نمی رسد. آنها چون از همه بیشتر می ترسند چون از همه بیشتر می ترسند بنابراین از همه بیشتر محفوظ اند. هر چه بیشتر می ترسد، از لغزش می ترسد، از شیطان می ترسد، از قیامت می ترسد، ازٍ عذاب می ترسد، از جهنم می ترسد. می ترسد.

ببینید باز برایتان عرض کردم در جنگ بدر پیامبر مثلاً میدان جنگ است دیگر همه بسیج شدند. مثلاً شب بود. شب جنگ؛ فردا صبح می خواهند دو تا نیرو در برابر هم قرار بگیرند. آن شب رفته پشت خیمه روی خاک افتاده نه روی مهر.

(چون مهر ما تمیز، جانماز ما تمیز،همه چیز تمیز است. اگر یک وقتی سخت شد،یک خاکی پیدا کنید سرتان را روی خاک بگذارید. حاج آقای حق شناس فرموده بود سرتان را بگذارید روی خاک. خاک گیر بیاورید آدم پیشانی اش را روی خاک بگذارد آنجا یک مقدار صحبت بکند مؤثر تر است)

مردم دیدند روی خاک افتاده بود. از سر شب تا صبح داشت دعا می کرد. إن شئتَ لا تُعبَد لا یغب. اختیار با توست. این اصل چیزهای بسیار مهمی است. وجوه توحیدی در آن بزرگان است. خدایا تو خودت می خواهی. تا حالا مرا فرستادی برای اینکه مردم به بندگی تو بیایند. حالا دلت نمی خواهد. اختیار با توست. اختیار تو مطلق است. هیچ وقت محدود نمی شود. اختیار تو به هیچ دلیلی دقت کنید به هیچ دلیلی اختیار خدای متعال محدود نمی شود. اختیار تو مطلق است اگر می خواهی من و همه مؤمنان فردا نابود شویم یک نفر باقی نماند دیگر هیچ کس روی زمین تو را عبادت نکند اگر اختیار کنی بخواهی اختیار با توست. اما وعده کردی و وعده ی تو حق است چون خودت گفتی و من می دانم هر چه تو می گویی حق است پس به وعده ات عمل کن و عمل کرد. ببینید خدای متعال وعده کرده است. اختیار با توست. هیچ چیزی اختیار تو را محدود نمی کند. این خیلی مهم است فقط در آن درجه از توحید آدم می تواند آنرا بفهمد.

می گویند که مؤمن جایگاهش بهشت است و این قطعی است ولی اگر خدا نخواهد چطور است؟ باز محدود نیست. مسلمان مؤمن درست جایگاهش بهشت است حتماً. اما اگر حال که یک چنین قولی دادیم دست ما بسته است؟ نه بسته نیست. دست تو همیشه باز است.  من می دانم تو اگر بخواهی این قانون را بهم بزنی می توانی بهم بزنی. این قانونی را که خودت گذاشتی دست تو را نمی بندد. مسلمان مؤمن آفریده است. مسلمان مؤمن خوشبخت است. این قانونی است که خودت گذاشتی قطعاً هم تخلف نمی شود. اما این قانون هیچگاه دست تو را نمی بندد. من قانون می گویم یک قول می دهم آن قول دست مرا می بندد. خجالت می کشم. دستم بسته است.

او قولی را که داده قطعاً عمل می کند اما قولش دستش را نمی بندد قدرت او مطلق [است]. این فهم بلندی می خواهد.

باز تکرار می کنم: سلطنت شیطان بر ما وجود ندارد. شیطان بر ما سلطنت ندارد فقط می تواند ما را صدا بزند اگر ما صدایش را جواب دادیم آنوقت روزش می رسد. تا من جواب ندادم، دست ندادم، زورش به من نمی رسد. می تواند وسوسه کند. بیش از این نمی تواند. گوش نده.

باز یک داستانی آقای حق شناس فرمودند : در خیابان می رفتیم می دیدم شیطان دارد چه می کند یک جوانی بود یک کسی از جلوی او می گذشت. این تا او را دید، چشم خودش را انداخت پائین.گفت:یا حسین. در دلش گفت. کسی در خیابان داد نمی زند که یا حسین. ایشان فرمودند من دیدم شیطانی که آمده بود ایشان را ببرد مثل یک توپ 106 خورد به سینه ی [دیوار]. شیطان این[جوان] کوبیده شد به دیوار روبرو. مثل برق کوبیده شد. نابود شد. این طوری فقط یک وِز وِز که مثل یک زنبور یا مگس در گوش آدم می کند. اینطوری است.آنوقت من جواب بدهم یا نه؟ اگر جواب بدهم یعنی تن دادم به آن خیالی که به ذهن من رساند یک خیالی به ذهن من می آید اول هم شیرین به نظر می آید عرض کردم آنوقت من کِشَش می دهم. اگر کِشَش بدهی ممکن است آدم برود داخل جهنم.اگر نه، کِشَش ندادی، او می گفت یا حسین، شما هم بگویید: یا حسین. جداً شیطان می رود. هیچ کاری نمی تواند بکند. اما اگر آدم یک مقدار همراهی کند آنوقت شیطان می آید. یک وقت ممکن است شرایط طوری باشد که آدم را ببرد تا قعر جهنم. یک سرسوزن محبت امام حسین آدم را از شر شیطان نجات می دهد. دیگر زورش نمیرسد این محبتی که ما داریم، مثلاً یک مقدار اندکی نور به چند واسطه به یک اتاقی می رسد مثلاً یک صندوق خانه ای. یک چنین نوری به دلمان تابیده. این اندک هم برای نجات می تواند آدم را نگه دارد. چون اندک آدم در معرض خطر است. اگر آدم در قلب، گناه بخورد، گناه مثل شراب است تا این شراب رفت پائین آدم نجس می شود. یک ذره نور هم که تابیده بود می رود.

یک ذره نوری که تابیده می شود، در روایت هست نورش مثل خورشید می شود. آنوقت یکنفر که این خورشید را دارد. صدهزار نفر را می تواند نجات دهد. باز حاج آقای حق شناس می فرمود که بگذارید این بچه ها بیایند. همین که بیایند نجات پیدا می کنند.

 

 

بسم الله الرحمن الرحمن الرحیم

بحث ما این شبها در خصوص ویژگی های اصحاب و یاران اباعبدالله  بود. عرض شد کربلا مصاف دو اردوگاه سعادت و شقاوت است. کربلا، صف آرایی نمایشگاه سعادت و فضیلت در مقابل نمایشگاه رذالت و شقاوت است.

آنچه که در مقابل هم ایستاده، تقابل همه ی خوبی ها در مقابل همه ی بدی ها و ضد ارزشها است.

برای تولّی و تبرّی یعنی ولایت پذیری و دوری از دشمنان، هم باید ویژگی های دوستان را شناخت و هم ویژگی های دشمنان را. وقتی می گوئیم ( سلم لمن سالمکم و حرب لمن حاربکم ) باید بدانیم که سلم و حرب با چه کسی باید باشد. امروز که نه یاران امام حسین  در بین ما هستند و نه سپاه عمرسعد.

آنچه که ما را امروز به ولایت دوست و تبرّی از دشمن وا می دارد و آنچه که ما را امروز به تبعیت از اردوگاه امام حسین  و دوری از اردوگاه دشمن می کشاند، ویژگی ها و صفات و خصوصیاتی است که در این دو لشگر وجود دارد. بنده شب های گذشته تعدادی از ویژگی های اصحاب امام حسین  را بیان نمودم.

امشب ویژگی دشمن شناسی را می خواهم بیان کنم. یکی از خصوصیات یاران امام حسین  این بود که دشمن را خوب شناخته بودند و به ویژگی ها و ترفندهای دشمن به خوبی آگاه بودند و ما اگر دشمن را نشناسیم ممکن است که او را دوست تلقی کنیم.

بسیاری از مشکلات امروز جامعه ناشی از دوست پنداشتن دشمنان و سراب را آب دیدن است؛ خطا را صواب دانستن است؛ کژی را راستی خواندن است و لذا دشمن شناسی مهم است.

شما ببینید! وقتی حبیب بن مظاهر به میدان می آید و رجز می خواند، دشمن را می شناسد و می گوید: شما أغدر و پیمان شکن هستید و اهل نیرنگ می باشید و ما نسبت به اماممان وفادار به عهد هستیم. یا این که وقتی زهیر روز عاشورا به میدان می آید، سپاهیان دشمن به او می گویند تو که عثمانی مذهب بودی، چه باعث شد که شیعه بشوی و به اردوگاه حسین بپیوندی؟ او پاسخ داد: من وقتی امام حسین  را دیدم، گویا پیامبر را دیدم و یاد رسول الله  افتادم. منظور زهیر، چهره و ظاهر امام حسین  نبود بلکه منش، روش و خلق و خویش محمدی بود و دیگر اینکه من دشمن او را شناختم و موضعی که دشمن در مقابل حسین  داشت را شناختم و ترفندهای شما باعث شد که من در کنار حسین  بیایم و در مقابل شما بایستم.

روزی اباثمامه مقابل خیمه اباعبدالله  نشسته بود که دید پیکی از طرف سپاه دشمن به سمت اردوگاه امام می آید. آن پیک، کثیر بن عبدالله بود و یکی از کسانی بود که از کوفه برای امام  نامه نوشته بود. از دور که می آمد، حضرت به ابوثمامه فرمودند آیا او را می شناسی؟ عرض کرد: بله یابن رسول الله! او یکی از شقی ترین مردم است.

مرحوم شیخ صدوق در علل الشرایع، این روایت را بیان فرموده که: خداوند تبارک و تعالی به یکی از پیامبرانش وحی کرد که به متدیّنین بگو که سه کار را انجام ندهند:

1- لباس دشمن را نپوشند.

2- غذایی که دشمنان ما می خورند را نخورند.

3- روش دشمن ما را دنبال نکنند که اگر این طور شد دشمن من هستند.

روش دشمنان امام حسین  در کربلا، پیمان شکنی، شراب نوشیدن، لهو و لعب و موسیقی و این گونه موارد بود. اگر کسی می خواهد در اردوگاه امام حسین  باشد اما اخلاقش مثل اخلاق دشمنان ائمه  باشد، او دشمن امام است نه دوست امام. پس دشمن شناسی مهم است. انسان اگر مار را نشناسد مار او را می گزد. بچه اگر حرارت آتش را نداند به آن دست می زند و دستش می سوزد.

امروز بعضی ها در لباس دوست، تبلیغ و ترویج افکار شبهه ناک می کنند. گاهی به نام جلسات عرفانی و دینی و معنوی، جوانان را به سمت بی نمازی و انحراف می کشند و ریشه ی مبانی دینی را می زنند. راجع به دشمن باید سه مطلب را توجه داشت:

1- قرآن کریم در سوره ی ممتحنه می فرماید : ای کسانی که ایمان آورده اید! دشمن خدا را دوست نگیرید.

2- امیرالمؤمنین  فرمودند: دشمن را کوچک نشمارید حتی اگر ضعیف باشد.

3- از دشمن برائت بجویید. حضرت ابراهیم  خیلی تلاش کرد که عمویش را از بی دینی نجات دهد و او را هدایت نماید اما وقتی دید که اثر ندارد و او دشمن خداست، او را رها کرد و از او برائت جست همانطور که حضرت نوح فرزندش را رها کرد.

علی بن حاتم، پسر حاتم طائی، شخص بسیار متدیّنی بود و از شیفتگان و دلبستگان واقعی امیرالمؤمنین  بود و سه فرزندش در راه اسلام به شهادت رسیده بودند. او یک پسر داشت به نام زید که روزی در جنگ صفین در بین کشته ها در حال قدم زدن بود که دید دائی اش که در سپاه معاویه بوده به دست سپاهیان امیرالمؤمنین  کشته شده است. تا دائی اش را دید، حسّ فامیلی اش گل کرد و شروع کرد به فحش دادن به سپاه امیرالمؤمنین  و خط و نشان کشیدن برای قاتل دائی اش و حمله کرد به سمت سپاه امیرالمؤمنین  و بعد هم به سپاه معاویه پیوست. علی بن حاتم، وسط میدان ایستاد و گفت: خدایا! من از این فرزند برائت می جویم. او فرزند من نیست و بعد هم گفت که اگر پیدایش کنم خودم او را می کشم.

محمد بن عتبه، پدرش به دست سپاه اسلام کشته شده بود و یا حمزه، عموی پیامبر، پدرش در جنگ بدر در بین منافقان بوده و کشته شد. امام علی  بارها می فرمودند که من سه محمد نام را دوست دارم. یکی محمد بن ابی بکر که حضرت در سوگ او گریستند. یکی محمد بن عتبه و دیگری محمد بن جعفر پسر برادر حضرت. این محمد بن عتبه پسر دائی معاویه بوده است و پدرش در جنگ های صدر اسلام کشته شده بود. این شخص را سپاه دشمن دستگیر کردند و به نزد معاویه آوردند. معاویه به او گفت تو که از ما هستی چرا از علی دفاع می کنی و ما را رها کردی؟ پدرت را همین ها کشته اند! محمد بن عتبه در پاسخ معاویه گفت: من یک نگاهی به سپاهیان تو انداختم و یک نگاهی هم به سپاهیان علی و دیدم هر چه انسان سالم و متدیّن و متّقی است در سپاه علی است و هر چه انسان فاسد، بد سابقه و بد ذات و مطرود پیغمبر است دور و بر تو هستند. در نتیجه من فهمیدم که علی بر حق است و به او پیوستم. معاویه که پاسخی نداشت به او بدهد گفت اگر از علی دست برنداری تو را می کشم. او هم پاسخ داد که من از شهادت باکی ندارم. محمد بن عتبه را به شهادت رساندند اما چون که او دشمن شناس بود، حاضر نشد که گرایش به دشمن پیدا کند. جوانان عزیز! هر ندایی را توجه نکنید. برائت از دشمن و دشمن شناسی ما و شما، مکمّل ولایت ماست.

ما دوگونه دشمن داریم:

1- دشمن درونی: که در درون خودمان است و از همانجا به ما لطمه می زند. حدیث می فرماید: دشمن درون، غضب و شهوت است و همین ها باعث بسیاری از گناهان بزرگ است. ما قبل از هر کاری باید با دشمن درونمان مبارزه کنیم. یکی دیگر از دشمنان درونی، شکم است. شکمی که انسان را به حرام خواری و خوردن لقمه ی شبهه ناک وادار می کند که اگر این طور شد، حلاوت و شیرینی عبادت از انسان گرفته می شود و حتی با انسان کاری می کند که امام کش می شود. البته عزیزان بدانند که ارتکاب گناه لذیذ است و نیازبه تحریک ندارد و خود به خود، انسان به طرف آن کشیده می شود و این که فرموده اند بهشت با سختی همراه است و جهنم با راحتی منظور همین است. گناه نیازی به تبلیغ ندارد و شیطان برای به دام انداختن بندگان، تبلیغ نمی کند و طبق فرمایش پیامبر اکرم  که فرمودند: من مبلّغ مبعوث شدم و شیطان مزیّن است و کاری که انجام می دهد این است که گناه را زیبا نشان می دهد و لذا این که می بینید نماز صبح برای انسان سنگین است، دلیلش همین است که لذّت عبادت از ما گرفته شده است. از اینجا نتیجه می گیریم که وقتی می فرمایند دنیا زندان مؤمن است و بهشت کفار، منظور همین است.

2- دشمن بیرونی: هیچ کس از منافقین خوشش نمی آید. چون که نفاق، صفتی است که در بعضی از روایات، شدیدتر از کفر بیان شده است. امیرالمؤمنین  در نامه شان به محمد بن ابی بکر نوشتند: ای محمد بن ابی بکر! رسول خدا  به من فرمودند: یا علی! من از مؤمن و کافر بر تو نمی ترسم. من از منافق بر تو می ترسم چونکه منافق را اگر هفتاد بار هم برایش استغفار کنی باز هم مورد قبول نیست مگر اینکه توبه کند و از حالت نفاق بیرون آید. آیات فراوانی در قرآن کریم راجع به منافین است و در روایات آمده که منافق در درک اسفل یعنی پایین ترین نقطه جهنم است. امیرالمؤمنین  فرمودند:

منافق، پنج نشانه دارد:

1- منافق وقتی نگاه می کند، نگاهش لهو و بیهوده است. از مصادیق نگاه لهو می توان به نگاه کردن به نامحرم، نگاه کردن در خانه ی مردم، و به طور مشخص، نگاه لهو، نگاه به آن چیزی است که مجاز نیست.

2- منافق وقتی ساکت است غافل است.

3- منافق وقتی حرف می زند حرفش لغو است. حرف لغو یعنی حرفی که هدف و برنامه ندارد و در آن، گناه وجود دارد و ایجاد فتنه می کند.

4- منافق وقتی ثروتمند بشود طغیان می کند و دیگر کسی را نمی شناسد و به دیگران ظلم می کند. انسان مؤمن اینگونه نیست بلکه خوبی ها هیچ وقت از یادش نمی رود.

همیشه با دیگران مهربان است و از همه ی اینها مهم تر، احترام به پدر و مادر است که برای انسان زحمت کشیده اند، همانطور که ائمه  و علمای دین نسبت به والدینشان عنایت ویژه داشتند و در روایات متعددی احترام به پدر و مادر مؤکّدا سفارش شده است. پس مبادا ما نسبت به پدر و مادرمان بی تفاوت باشیم و به آنها بی احترامی کنیم.

5- منافق وقتی مصیبتی برایش پیش می آید کم صبری می کند و فریاد و ناشکیبایی از خودش نشان می دهد. پس نتیجه می گیریم که تفاوت انسان مؤمن با منافق در چهره و ظاهرشان نیست بلکه در صفاتشان است مثلاً فرق بین ابوذر و ابولهب این است که ابوذر، صادق بود، وفای به عهد داشت و از یاران پیامبر  بود و ابولهب دروغگو و خائن بود و پیغمبر را قبول نداشت. دشمن شناسی یعنی اینکه اخلاق دشمن را بشناسیم که اگر اینطور شد از دشمن پرهیز می کنیم. اگر هم می خواهیم دشمن شناس خوبی شویم، یکی از راههایش این است که به دعای هشتم صحیفه ی سجادیه مراجعه کنیم که در آنجا حضرت، 44 مورد از نشانه های دشمن را در آنجا بیان فرموده اند. یاران اباعبدالله  هم دشمن را خوب می شناختند و هم در مقابلش به موقع موضع درست می گرفتند.

 

آقای قاضی می فرمودند در عالم مکاشفه دیدم رحمت الله الواسعه حسین است و باب رحمت الله الواسعه قمر بنی هاشم ابالفضل العباسه ، همه ی امامان ما مظاهر رحمت حضرت حق هستند ، اما رحمت الله الواسعه چرا حسینه؟ به تعداد تیرهایی که به بدن حسین اصابت کرد و محکم ایستاد ، خدا هی به حسینش فرمود حسینم دیگه هر چی تو بگی ، یه روز حسین وایستاد صدا زد خدا هر چی تو بگی ، بریم کربلا ... محل عمله ، کربلا محل عمله ، لااله الا الله ، یا اباعبدالله آقا برامون راحت نیست این حرفا رو می زنیم ، کربلا محل کتک خوردن زینبه ، کربلا محل شرمندگی رباب مقابل علی اصغر خودشه ، کربلا محل تشنگی ، العطشه ،کربلا محل دویدن حسینه ، جنگیدن حسینه ، امشب شب جمعه است ، یا اباعبدالله دیگه کم آوردیم از عمل ، الان دوست داشتیم امشب بیایم با زبون روزه کربلا افطار کنیم ، نمی تونیم ، از اینجا به بعد کار خودته ما با نیت تو ما رو ببر کربلا امشب ثواب زیارت حرمت رو به ما بده ، اینکه دیگه نمی تونیم ما بخدا نمی تونیم ، شب جمعه است شب جمعه باید رفت کربلا ، بزار یه خاطره از خود بیچاره ام بگم یه عمره باعث حسرته ، سوم شعبان من بنا بود برم خارج کشور ، به هم خوردو ویزا و اینا ناجور شد و من موندم ف هیچ جا هم قول نداده بودم برم جایی ، جلسه خودمون بود تو قم ، گفتیم جلسه ی خودمونو بریم و یکی از رفقا گفت راستی دوسه روزه نمی ری کربلا برگردی؟ گفتم مگه میشه؟چند سال قبل ، گفت باور کن میشه من می تونم جور کنم ، دستشم تو این کاراست ، گفتم بیا ،ویزا و گزرنامه رو گرفت ، هی امروز خبر می دم ، پنجشنبه صبح گفت آقا تا ظهر بهت خبر می دم ، بگی برو قطعی درست میشه ، ما هم دلمونو صابون زده بودیم حسابی ، ما شب جمعه کربلاییم ، نزدیک ظهر زنگ زد ،گفت ببین یه اتفاقی افتاده واقعا شرمنده ، می دونستم تو خیلی دیگه حوسش افتاده تو سرت ، ما اصلا آدم نیستیم که حوس کربلا بکنیم این آقا ما رو حوس انداخت ، ایقد گفت و اینا ما گفتیم بریم این فرصت کوتاه و بر می گردیم  ، گفت آقا جور نشد ، آقا ما و حرم حسین و یه کلمه «آخ» ، «آخ حسین» کاش ما کربلا بودیم ، شنبه قم بودم یکی از رفقای ذاکر اهل بیت ، از این مداحای نسبتا مشهور زنگ زد فلانی کجایی من یه روزه دارم دنبالت می گردم ، گفتم چطور ، گفت شب جمعه خواب دیدم تو حرم اباعبدالله الحسین داری روضه می خونی از تو حرم اومدن دم در تحویلت گرفتند یه... حالا اینجوری ، گفت هرچی دنبالت گشتم پیدات نکردم ، دیروز به حاج آقای فلانی عالم بزرگوار زنگ زدم گفتم من یه همچی خوابی رو برای فلانی دیم ، گفت آقا اینو اینجوری تعبیر کرده گفته این سوم شعبان می خواسته بره کربلا شب جمعه زیارتش قبول شده مثل این می مونه که رفته ، می دونین یه عمره که دارم خاک تو سر خودم میریزم ، به خودم میگم بدبخت خوب هر شب جمعه کاش میگفتی آخ حسین دوست داشتم امشب کربلا باشم ، مردم از دست ندید ، اینقد خوبه آدم با زبون روزه کربلا بگه حسین تشنمه ، یا اباعبدالله اینا گریه می کنن اشک چشمشون جاری میشه ، تشنشون میشه ها ، گریه بندازم دوستای تو رو یا نه ؟ ، خب بریم کربلا ، آماده شدین امشب بریم کربلا یا نه ؟ قصد حرم کردی؟ به خدا قسم اگر نگیری امشب ثواب زیارت کربلا رو ، خودت دیگه دیوانگی کردی ، کاری نداره ، بریم کربلا ، اجازه میدین ، من اول اذن دخول بخونم ، اذن دخول تو حرم چجوری می خونن ؟، تو همه ی حرم ها ، من تو کربلا اینجوری اذن دخول می خونم ، ا ادخل یا عباس؟ ، عباس اجازه میدی من حرم آقا برم؟ ، وقتی وارد کربلا شدی ، اول میری حرم عباس کفشتو به عباس میدی میگی آی کفشدار حرم حسین ، حاجاتت رو اونجا به عباس میگی ، عباس باب الحوائجه ، حاجت داری میری کربلا ، نری کنار حرم حسین حاجت بیان کنی ، بری کنار حرم حسین بگی آقا من احتیاجی دارم ، عباس با ادب میاد میگه مگه من مردم به من بگو .....

تو یه جلسه خصوصی سید بحرالعلوم نشسته بود دور تا دورشم علما بودند ، گفتند خوب ، آیا میشه امام زمان رو دید؟ایشان گفت نه ، به این دلیل به این دلیل به این دلیل ، چند تا دلیل آوردند برای اینکه رویت امام زمان در زمان غیبت کسی ادعا کنه ، باید تکذیب بشه ، قبول نشه و ادعا نباید باشه ، جلسه که تمام شد و همه رفتند ، میرزای شیرازی شد و سید بحر العلوم ، میرزای شیرازی به سید گفت خوب شما آخرین باری که با آقا ملاقات کردی کی بوده؟حالا اینا دلیل بود واسه مردم آوردی ، خودت کی ملاقات داشتی؟ گفت این هفته که رفتم مسجد کوفه در محراب حضرت امیر دیدم آقا داره مناجات امیرالمومنین می خونه ، مولای یا مولای انت الرب و انا المرئوب...

نزدیکی های مکّه یا جدّه ، من الان یادم نیست ، نزدیکی های مکّه یا جدّه ، یه مردی یه جوانی رو از این کاروانی که داشت می رفت مکه صدا زد بیرون ، یه جوانی ، بهش گفت بیا کارت دارم ، نمی شناختند همدیگرو ، بردش یه گوشه ای با انگشتش اشاره کرد ، گفت این آقایی که تو کاروان شماس می شناسیش؟ ، گفت نه ، گفت کیه ، گفت خوب من که میگم نمی شناسمش ، گفت با کاروان شما همراه بوده به هر حال ، گفت بله ما نمی دونم مال کجاییم مال مدینه و اونجاها نیستیم ، این جوان اومد پیش ما گفت شماها می خواین برین مکه منم با خودتو ببرین ، ما دیدیم جوان مؤدب و منظمیه گفتیم بیا ، از وقت که با ما راه افتاده لباس برامون شسته ، چادر زده ، چادر جمع کرده، دشک پهن کرده ،ظرفای غذامون رو شسته ، غذا درست کرده ، هرچیم بهش میگیم بابا مال کجایی ؟ تهل کجایی؟ چقدر پول می خوای؟ هیچی حرف نمی زنه! گفت راس راسی نشناختینش کیه؟ گفت نه ، گفت من بگم کیه این آقا؟ گفت بگو کیه ، گفت این زین العابدینه ، جوانه گفتش که دیوانه ای مگه ، گفت نه والا من دیوانه نیستم من خودمم حاجیم ، از مدینه اومدم برم مکه به خدا این حضرت سجاد پسر حسین ابن علیه ، گفت بریم از خودش بپرسیم، جوانکه هم اومد بزرگای کاروان رو جمع کرد یواشکی گفتش که این آقا که برای ما لباس می شوره پیرهن می شوره، دشک پهن می کنه ، غذا می پزه ظرفامون رو می شوره ، زین العابدینه ، چجوریه؟ ریختند دور حضرت(علیه السلام) به گریه کردن ، امامم بخچه شو برداشت زیر بغلش گذاشت ، گفت خداحافظ ، گفتند آقا جون بمونید ، فرمودند حالا که من رو شما شناختین نه می زارین کاری بکنم ، همشم م خواسن به من احترام بگذارین ، من دیگه با شما نمیام ، من از ثواب محروم میشم.

تو یه نقلی هست که حضرت یوسف (علی نبینا و آله و علیه السلام) اون موقعی که دیگه رسیده بود مثلا به عنوان عزیز مصر شده بود و بزرگی شده بود بالای اون محل اقامتش ایستاده بود رو اون ایوان و داشت بیرون رو نگاه می کرد ، دید یه جوان کهنه پوشی داره مثلا فرض کنید کنار کوچه داره میره یه لباس مندرسی داشت جبرئیل همونجا کنار حضرت یوسف(ع) نازل شد ، گفت یا یوسف میشناسی این کیه؟ ، این جوان رو میشناسی کیه؟ حضرت یوسف (ع) گفت نه ، گفت این جوان همونی هستش که وقتی که زلیخا تو اون کاخش دنبال تو دوید که تو رو بگیره ، و به هر حال از پشت گرفت لباستو پاره کرده و همون موقع در که باز شد ، عزیز مصر اومد ، شوهر زلیخا ، یه مرتبه یه صحنه ی اینجوری اونوقت زلیخا فوری گفتش که یوسف به من قصد خیانت داشت برای اینکه خودش رو تبرئه کنه ، بعد تو گفتی نه من مقصر نبودم ولی خوب گیر افتادی بودی دیگه ، اون زن عزیز مصر بود اینجور نبود که حرف یه غلام رو مثلا بخرند ، یه بچه ی قنداقی ای بود اونجا که به اذن خدا به حرف در اومد ،(که تو قرآن هم هست :«شَهِدَ شاهد...» ، شهادت داد ، گفتش که اگه پیراهن یوسف از جلو پاره شده معلومه که یوسف قصد خیانت داشته ، اگه از پشت پاره شده معلومه که دنبالش کردند ، یه کسی دیگه دنبال او بوده و می خواسته او رو بگیره ، یوسف صادقه کاری نکرده یه استدلال خیلی قوی از زیان یه بچه قنداقی و تو اونجا تبرئه شدی تو اونجا خلاص شدی ، یوسف یادته اون صحنه رو؟ حضرت یوسف گفت بله ، گفت اون بچه ای که شهادت داد این جوونی است که الان داره تو کوچه میره و لباس کهنه و مندرس تنشه ، این همون بچه هست ، حضرت یوسف(ع) فوری گفت برید بیاریدش ، به این خدمتکاراش گفت برید بیارید این جوون رو ، وقتی که این جوون رو آوردند حسابی بهش رسید ، لباس های خیلی فاخری بهش داد و بعدشم گفت هر ماه یه مقرری و یه حقوقی براش قرار بدند ، چون به هر حال فقیر بود دیگه تو مملکت کسی که ولی خدا هست قرار نیست یه فقیری اینجوری باشه ، حالا یوسف(ع) پیدا کرده این رو یه آدم صادقی که کمک به حقم کرده بوده ، حضرت یوسف ماهیانه یه حقوقیم براش قرار داد، حضرت یوسف(ع) به این تبسم کرد ، حالا الان جاش نیست تو بعض روایات خنده ی ملائکه گفته شده که تو یه جاهایی می خندند ، حضرت جبرئیل تبسم کرد خندید، حضرت یوسف(ع) گفت این خنده ات برای چی بود؟ کم چون بهش رسیدم خندیدی؟ ، جبرئیل گفت نه ، من خندم از این بود که یک بنده ی خدایی مثل تو بالاخره بنده خدایی ، اینقد لطف کردی به کسی که یک بار شهادت داد به حق ، اونوقت خدای ارحم الراحمین به بنده هاش که هر روز میگن اشهد ان لا اله الا الله ، چه میکنه ، خدا با این بنده هاش که هر روز شهادت می دن به وحدانیت خدا چه میخواد بکنه ، تویی که یه یوسف بودی اینجوری کردی ، یک بار شهادت داد دیگه ، ولی این بنده ها هر روز دارن میگن خدایا ما تو رو قبولت داریم ، اشهد ان لا اله الا الله ، ما قبولت داریم ، نماز می خونن ، سرشون رو فرود میارن ، خدا با اینا می خواد چکار بکنه و چی بهشون بده ، ببینید یه همچین خدای اینجوری است که بی نهایت مهربانه ، کینه ای از کسی نداره ، و این خدایی که این چهار صفت رو داره ، بی نهایت بخشنده هم هست.

پیامبر اسلام صلی الله عیه و آله و سلم دارند از تو یه قبرستونی رد میشند یه وقت دیدند  صدای نعره ای از داخل یه قبر میاد ، اومدند کنار این قبر ایستادند فرمودند :  «قم یا عبدالله باذن الله» ، ای بنده ی خدا پاشو بایست ، قبر شکافته شد، یه جوونی از تو قبر اومد بیرون ، تمام بدنش پر از آتش ، فرمود جوان تو از امت کدوم پیغمبری؟ عرض کرد: یا رسول الله از امت شما ،  تو از امت من داری اینجوری عذاب می کیشی؟ تارک الصلاه بودی؟ نه یا رسول الله ،جهاد نرفتی؟چرا جانباز جنگ های شمام ، حج نرفتی؟مستطیع نبودم ؛ سر رو گرفت بالا خدایا من نمی تونم عذاب کشیدن امتم رو ببینم ، به من بگو این بنده چرا انقدر عذاب می کشه ؟ خطاب رسید ای پیغمبر این جوان عاق مادر شده ، حضرت فرمود اباذر برید بگردید سلمان مقداد برید بگردید مادر این جوون رو پیدا کنید ، رفتند گشتند آوردند این پیرزن ضعیف و نحیف و رنجور و مریض؛ رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمود ای زن ببین بچت چجوری داره عذاب میکشه ، به خاطر منِ پیغمبر ازش بگذر ، سر رو گرفت بالا خدایا تو رو به حق پیغمبر رحمتت قسم می دم لحظه به لحظه عذاب پسرم رو زیاد کن کم نکن!تمام بدنش آتیش زد بیرون ، رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمود ای زن مگه ای چیکار کرده؟عرض کرد یا رسول الله من با زنش تو خونه تنها بودم با هم مشاجرمون شد ، پسرم که اومد زنش وقتی شکایت کرد ، از من سوال نکرد یه دونه زد تو سینه ی من ، پشت سرم تنور بود افتادم تو تنور آتیش لباسم آتیش گرفت ، زنا اومدن کمکم کردند ، سینم سوخت ف موهام سوخت ، دستم رو به سینه ی سوختم گرفتم و نفرینش کردم ، سه روز بعد پسرم مرد ، حلالش نمی کنم ، پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله فرمود : سلمان ، برو در خونه بگو زهرا بیاید علی رو هم همراهش بیاره حسن رو هم بیاره ، حسین رو هم بیاره ، سریع زهرای مرضیه سلام الله علیه اومد ، فاطمه جان برو بین می تونی بابا کاری بکنی؟ ، زهرای مرضیه اومد ، ای زن تو می دونی من فاطمه ام حبیبه ی خدام ، به خاطر من بیا از سر تقصیر جوونت بگذر ، سر رو  گرفت بالا خدایا به حبیبه ات زهرا تو رو قسمت میدم عذاب پسرم رو زیاد کن کم نکن نمیگذرم ازش ، امیرالمومنین علیه السلام اومد ، ای زن من علیم ولی خدا ، به خاطر من علی بییا ازش بگذر ، خدایا به این ولیت تو رو قسمت می دم عذاب پسرم رو زیاد کن ،نمی گذرم ، امام حسن علیه السلام اومد ، ای زن من کریم اهل بیتم ، بیا به خاطر من ، طفل بوده کودک بوده بگذر ، خدایا به این غریب عذابش رو زیاد کن نمیگذم از پسرم ، نوبت رسید به امام حسین علیه السلام ، دامن این زن رو گرفت ، من حسینم به خاطر من بگذر ، تا زنه سرش رو گرفت بالا ، رنگ از رخسار زنه پرید افتاد به دست و پای حسین علیه السلام ، گفت یا رسول الله جوونم رو به حسین بخشیدم ، رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود چی شد؟منو تحویل نگرفتنی زهرا و علی و حسن و حسین ، سرم رو گرفتم بالا یا رسول الله جوونم رو نفرین کنم دیدم ملائکه تو عرش ملتمسانه به من میگن ای زن مبادا دل حسین رو بشکنیا .

مردی به اسم قاسم بود ، هر موقع آقای قاضی ازکوچه رد می شد او بلند می شد اظهار ادب می کرد ، آقا مخلصتیم چاکرتیم ، همینجوری اظهار محبت می کرد ، آقای قاضی هم به هر حال باهاش خوب بود ، اهل دین و اینا ابدا ! ، فقط آقای قاضی را دوست داشت ، یک مرتبه آقای قاضی از کوچه رد می شد قاسم بلند شد مثل همیشه همون اظهار ادب کردن و مخلصتیم و همین حرف ها ، آقای قاضی گفتش که قاسم مگه نمی گی که ما رو دوست داری؟ گفت آقا چرا ، خدا می دونه تو رو دوست دارم ، گفت بیا به حق همین دوستی مرد و مردونه یه چیزی من بهت میگم قول بده عمل کنی ، اونم مردونه قول داد گفت : آقا چشم ، من عمل می کنم . آقای قاضی گفت بیا مرد و مردونه قول بده یه امشب رو قبل از اذان صبح ، سحر بلند شو دو رکعت نماز شب بخون ، (ما معمولا می خواهیم به کسی چیزی یاد بدیم به راهش بیاریم از نماز شب شروع نمی کنیم ، نماز صبحتو بخون ، اصن نمازتو بخون حالا ، بقیش پیشکش ، ولی او دکتر فوق تخصص روحه ، می دونه چه نسخه ای بده ، این ادا در آوردنی نیست ها که کس دیگه ای بخواد این کار رو بکنه ، اون خودش می دونه که چکار بکنه )، قاسم برق تعجب تو چشمش جهید گفت : آقا من اصلا نماز صبحم رو بلد نیستم شما میگی نماز شب بخون! ، آقای قاضی فرمودند : مگه قول ندادی مردونه انجام بدی بیا به خاطر رفاقت با من این کار رو بکن ، گفت حاج آقا من اصلا اون موقع نمی تونم بیدار بشم ، من تا لنگه ظهر میگیرم میخوابم ، من اصلا نمی تونم اون موقع بیدار بشم ، آقای قاضی گفت تو نیت کن من بیدارت می کنم ، (برای آقای قاضی کاری نداشت بیدار کردن او ، نه این که نصف شب بره در خونشون تق تق بزنه ها ) ، گفت تو نیت کن من بیدارت می کنم ، قاسم گفت آقا باشه ، رو حساب همون قولی که داده بود ، به رگ مردونگی اش بر خورد گفت آقا باشه من انجام میدم ، رفت یه ساعتی از شب رو نیت کرد مثلا فرض کنید ساعت 4 نصف شب ، یه ساعتی نیت کرد ، دید سر همون ساعت بیدار شد ، و وقتی که بلند شد دید چه حال خوبی داره ، ( ممکنه بعضی ها بیدار شن ولی حال ندارن ، کسلن ، خود اون حال یه توفیق علی حده است) ، بلند شد بره به سمت حیاط لب حوض وضو بگیره همون طور که داشت آستیناشو می زد بالا  ، یه مرتبه دلش شکست ، گفت خدایا یه عده ای هستند این موقع شب صداشون درخونه ی تو آشناست ، ملائکه می شناسنشون من بدبخت اصلا صدام اون طرف آشنا نیست ، کسی من رو نمی شناسه ، اما به صدقه سر خوبان درگاهت که این موقع بیدارند ، خدایا من دیر اومدم ولی اومدم ، من رو هم بپذیر ، دیر اومدم ولی اومدم ، نقل می کنند این قاسم شد یکی از شاگردان آقای قاضی که بعد از یه مدتی نیم خورده قضاش رو تبرکاً بعضی ها می بردند ، آقای قاضی با همه عظمت خاک پای امام حسینه(علیه السلام) قبول دارید؟ باهمه ی عظمت ، سلول ناخن امام حسینه(علیه السلام) اگه بشه ، اگه این رفاقت با آقای قاضی آدم رو به اون جاها می رسونه رفاقت با امام حسین (علیه السلام) آدم رو به کجا می رسونه؟ با امام حسین(علیه السلام) بودن آدم رو به کجا می رسونه؟ خوب به همون جایی می رسونه که «حر» سلام ا... علیه رسید ، به همون جایی می رسونه که اصحاب علیهم السلام رسیدند ، «حر» یکی از کسانی بود که میشه قسم خورد جهنمی بود ، ببینید الان این جمعی که اینجا نشستید من میگم که کدومتون میتونید بلند شید قسم جلاله بخورید به خدا که من جهنمی هستم ؟ هیچ کدوم بلند نمیشید ، خوب معلومه چون امید به بهشت هممون داریم ، واقعا هم هینجوره هیچ کدوممون بلند نمیشیم قسم بخوریم که قطعا جهنمیِ این ، اما من یه نفری رو بهتون نشون میدم که میشه قسم خورد که او جهنمی بود ، حر ، چون حر در مقابل امام زمانش(ع) ایستاده بود ، اولین گروهی که امام حسین (ع) رو با زن و بچشون محاصره کرد و ترسوند بچه های امام حسین(ع) رو ، لشکر حر بود ، گناهش خیلی بزرگ بود ، من و شما اگر هم احیانا یه لغزشی مرتکب شده باشیم ، یا یه گناهی  جایی کرده باشیم ، میگیم یا صاحب الزمان من دستم فلج بشه ، زبانم لال بشه ، اگر من بخوام درمقابل شما شمشیر بکشم ، یه گناهی کردم از دستم در رفت ، من در مقابل شما عرض اندام نمی کنم ، اما حر در مقابل امام زمانش(ع) عرض اندام کرد ، وایستاد ، لشکر کشید ، ترسوند اون ها رو، جاش تو قعر جهنم بود اما امام حسین(ع) ، تو یه نصفه روز به جایی رسوند اورو ، می دونید به کجا رسوند حر رو؟ ، که امام صادق(ع) تو زیارت نامه اش وقتی زیارت نامه می خونه میگه بابی انتم و امی ، به شهدای کربلا که یکیشون حره خطاب می کنه میگه پدر و مادرم فدای شما ، خدا شاهده من شاید از حدود بیست و پنج سال پیش ، هر موقع این جمله ی امام صادق(ع) رو می شنیدم نمی فهمیدم تا چندین سال ، همش برام سوال بود ، آخه تو بعضی از زیارت نامه ها خطاب به امام حسین(ع) امام صادق(ع) یا ائمه فرمودند بابی انت و امی ، پدرم و مادرم فدا تو ، خوب این عیب نداره ، پدر امام صادق (ع) امام باقر(ع) است ، معصومی فدای معصوم دیگر، این میشه ، اما تو زیارت نامه ای که بابی انتم و امی ،خطاب به شهدای کربلا که یکیشونم حره ، امام صادق(ع) میگه پدر و مادرم فدای شما ، پدر امام صادق(ع) کی بود؟ این خیلی حرفه دیگه ، من اصلا نمی فهمیدم این رو که این ینی چی ؟ تا اینکه یک مرتبه دیوان زبده الاسرار رو می خوندم ، برام حل شد ، حالا مقام حر رو ببیند چیه ، تو اون دیوان ایشون اینجوری میگه : کشتگان کربلا عین حَقَند ، زانکه غرق عشق هوی مطلقند/جان هفتاد و دو نور ای نور عین ، واحد است و واحدی همچون حسین/زان سبب شان در خطاب و در سلام ، بابی انتم و امی گفت امام(ع) ، می دونید چرا امام (ع) به اینا گفت بابی انتم و امی ، چون هفتاد دو تا ،  روز عاشورا دیگه هفتاد و دو تا نیستند، همشون حسیند ، هیچ منیّت تو هیچ کدومشون دیگه نیست ، حری دیگه نموند ، ظهیری دیگه نموند ، بُرِیری دیگه نموند ، همه حسین(ع) ، یعنی اباعبدا...(ع) یه آفتابی بود ، که طلوع کرد تو هفتاد و دوتا چراغ، منیّتی دیگه نبود ،لذا این کثرت به یک وحدت بر می گردد ، این هفتاد و دوتا همشون همون جلوه های امام حسین(ع) هستند ، لذا بابی انتم و امی همون بابی انت و امی است ، این همان است ، جان هفتاد دو دونور ای نور عین ، واحد است و واحدی همچون حسین(ع) ، زین سبب شان در خطاب و در سلام ، بابی انتم و امی گفت امام(ع) ، حالا ببینید حر چی شد ، وقتی که رفت به سمت امام حسین(ع) ، سرش پایین بود ، گریه می کرد ، نمی دونست امام حسین (ع) او را راه می دهد یانه؟ اصلا نمی دانست ، ببینید من و شما بعد از هزار و خورده ای سال ، بهمون گفته شده بابُ رحمتِ ا... الواسعه و... او اینجور چیزها نمی دونست ، گفت الان برم امام حسین (ع) به من بگه خب تو بودی که اشک زن و بچه ی من رو در آوردی تو بودی که لرزوندی دل اونها رو ، ترساندی اونها رو ، می ترسید که امام حسین(ع) اینگونه با او رفتار کنه ، این مردی که از شجاعان کوفه بود ، لرزه به اندامش افتاده ، سرش پایینه داره میره، حالا تو بعضی از مقاتل متاخّر نوشته شده که کفشاشو آویزون کرده بود ، بندهاش رو به هم بسته بود آویزون کرده بود به گردنش ، حالا من اینا رو خیلی روش وای نمی ایستم ، وقتی رفت خدمت ابا عبدالله علیه السلام ، با سر پایین و اشک بر چشم ، سلام کرد و عرض کرد یا ابا عبدالله ، هل لی من توبهٍ ؟ منم توبه دارم؟ مث من هم امکان این هست؟ توبه دارم؟ که ابا عبدالله علیه السلام فرمود که بیا پایین شما مهمون ما هستی ، بیا پایین ، اباعبدالله علیه السلام می خواست از او پذیرایی کند ، فرمود : بله ، ( آدمی که با خدا خواست معامله بکند ، اینجور آدمه ، مهاجره، اومدم که اومدم و پشت پا زدم به همه منافعی که فرمانده لشکری و حقوق فرمانده لشکری و... ، همرو گذاشت کنار ، مرد می خواهد که موقعی که بین منافع خودش و ولی خدا یکی رو انتخاب کنه اونم اون دم آخر ، پا رو همه منافع خودش بگذارد ، یک کسی مثل حبیب از سال ها قبل از کربلا خودش را آماده کرده بود ، من الان فرصت نیست بگم ، اما کسی مثل حر که خودش را آماده نکرد بود ، همون دم آخر بود ، چقدر مردونگی می خواهد که آدم تو همون لحظه پا رو خودش و همه منافعش بگذاره ؟ ولی گذاشت) ، اباعبدالله علیه السلام هم انقدر قشنگ تحویلش گرفت ، بعدشم حضرت وقتی فرمود بیا پایین ، گفت آقا اگر اجازه بدهید ، من چون اولی کسی بودم که لرزوندم دل زن و بچه هاتون رو می خواهم خوش حالشون کنم  ، رفت و جنگید ، وقتی افتاد ضربه تو سرش خورده بود ، شمشیر به سرش خورده بود ، یک مرتب دید سرش بلند شد ، این سر قراره بریده بشه ، چشش رو باز کرد دید امام حسین علیه السلام داره دستمال به سرش می بنده ، اباعبدالله علیه السلام یک تاج افتخاری به او داد ، دستمال سرش بست ، خدایا تو را قسمت می دهیم (برادر بزگوار تعارفی نیست این لحظات مثل شب قدر می ماند )خدایا تو را قسمت می دهیم به کرم امام حسین علیه السلام ، به آبروی او که آبرو به عالم و همه ی حسینی ها داد ، خدایا ما طاقت نداریم از امام حسین علیه السلام دور باشیم ، یه جایی ما رو ببرند پیش یه کسایی که حسینی نبودند و نیستند ،مارو مسخره کنند بگند یک عمر سینه برای امام حسین علیه السلام زدی ، سنگشو به سینه زدی آخرش شما رو آوردند پیش ما ، یا اباعبدالله نپسند که رفقات اینجوری بشن ، خدایا به آبروی امام حسین(ع) در دنیا و آخرت دست ما را از دامنش کوتاه نفرما.

امروز دنیا دنیای ارتباطات و فضای مجازی شده!

امروز کمتر کسی که اسم شبکه های اجتماعی و سرویس های اینترنتی به گوشش نخورده باشه و یا حتی به نوعی با اونها ارتباط نداشته باشه!

آره دنیا شده دنیای اینترنت!

بعضی از هم سن و سالای خودم ، خیلی از کوچیکترا و بزرگترا میگن حتی نمی تونن لحظه ای بدون اینترنت زندگی کنن!

به گفته بعضیا اینترنت براشون از نون شبم واجب تره!

ولی اینجا یه چیزی خیلی قابل توجهه.....

اون هم این جمله است:

نکنه زندگی ابدیمون با این فضای مجازی خراب کنیم!

نمی دونم چندبار تا حالا فک کردین : اصلا چرا ما آفریده شدیم؟
چرا زندگی می کنیم؟
چقدر به فکر روز حسرت هستیم؟ (روزی که خوب و بد حسرت می خورن!)
جواب این سوالارو به خودتون واگذار می کنم...
یا علی

حال روز بعضیامون:

واتس اپ واتس اپ : 1 دقیقه قبل
وایبروایبر: همین الان
لاین لاین : 30ثانیه قبل
کیککیک: 4دقیقه قبل
.
.
.
قرآت قرآن : ماه رمضان سال گذشته!

هیچی دیگه همین....

طلبه

سلام

نوروز 1394 مبارک

امیدوارم نوروز فاطمی خوبی داشته باشید و البته امیدوارم نوروز ، شروع یه سال خوب خوب باشه واسه همتون.

امروز 8 فروزدین 1393 هست ، من هم یک طلبه ، طلبه ای که دوست داره با جوون ها باشه ، جوون های عزیز ، با هر سلیقه و تیپی، با هر فکری، با هر شغلی ، با هر علایقی....

دوست دارم با هم صحبت کنیم ، من سوال کنم و شما جواب بدید....

و البته شما هم سوال کنید و من اگه تونستم جواب بدم....

صحبت هامون می تونه پیرامون هر چیزی که مرتبط با حوزه و دین و علم دین و... باشه

از خداوند می خوام ان شاءالله تواین راه کمکم کنه

منتظر نظر های زیباتون هستم

و من الله التوفیق

امضا : طلبه